در مورد خودتان یک خلاصه تصویر بدهید؟
موقعی که به دنیا آمدم، کبود کبود بودم و نفس نمی کشیدم.دکترها ناامید شدند و به پدر و مادرم گفتند: شاید دفعه دیگر خوش شانستر باشید. اما دکتر خانوادگی ما همان موقع سر رسید و مرا در آب داغ و سپس در آب سرد فرو کرد. او جان مرا نجات داد.
چیزی که برایم جالب است این است که احتمالا این اتفاق تاثیر زیادی بر من داشته. فکر می کنم به دنیا آمدن کلا قضیه ای زجرآور است. فرانسوی ها روش عالی ای برای زایمان دارند، تمامی بچه های آنها در اتاق های تاریک به دنیا می آیند و بلافاصله در آب ولرم شسته می شوند که خیلی آرامبخش است. این روش کاملا برای من قابل فهم است. نتیجه اش هم این است که فرانسوی ها همه یک لبخند بودا واربر روی چهره شان است. ولی فکر نمی کنم هیچ کدامشان بتوانند یک کاریکاتوریست مخوف باشند.
شما از همان اول، طراحی های خوفناک می کشیدید یا اینکه اول ذهنیت طنز خوفناک پیدا کردید، بعد شروع به طراحی کردید؟
نمی دانم، ظاهرا همیشه زیاد طراحی می کردم و چیزهایی عجیب می کشیدم.
چند وقت پیش یک گنجینه پیدا کردم که مال مادرم بود. او همیشه عادت داشت بعضی چیزها را نگه دارد. توی آن گنجه تعدادی از نقاشیها و طراحی های من بود مربوط به آن زمانی که بچه بودم. آنها نقاشی هایی از دیوها، اژدهاها، جمجمه و اسکلت و این جور چیزها بودند.
در مورد ذهنیت طنز هم واقعا نمی دانم از کی شروع شد، اما همیشه با من بوده است فکر می کنم که آدم ها خیلی زود از همان اول برنامه ریزی می شوند. همین چند روز پیش من و نانیس یک نوزاد نگران را دیدیم که حتما یک کارمند خواهد شد. با همان اخم مغرورانه. همین طور است، همه ما از همان اول از لحاظ ژنتیکی برنامه ریزی شده ایم.
چیزی که همیشه برایم جالب بوده، بخصوص در کارهای اولیه شما، احترامتان به نویسنده ی مطرح ژانر وحشت، اچ. پی. لاواکرافت است.
آه بله لاواکرافت همیشه تاثیر زیادی بر من داشته است. من عاشق روش او در نویسندگی وحشت هستم. لاوکرافت واقعا فاصله ی میان ژانرهای فانتزی و علمی تخیلی را از بین برده، همه چیز را به هم ریخته و این کار را با نوشتن در ژانر وحشت کرده است، همان طور که خودش دوست داشته.
تا کنون هیچ کدام از نویسندگان معاصر پیش شما نیامده بگوید که نوشته هایش متاثر از کاریکاتورهای شما بوده است؟
چرا، یکی دو بار این اتفاق افتاده است. استیو کینگ یک بار به من گفت که قسمتی از کتاب سالمزلات را بر اساس یکی از کاریکاتورهای من نوشته است و حتی خودم هم در قسمت دیگری از همان کتاب حضوردارم. فکر می کنم که اگر به اندازه کافی بمانیم و باشیم به شکلی جزء ناخودآگاه مردم می شویم و آن ها با ما بزرگ می شوند، بله همان طور که افراد مختلف بر من تاثیر گذاشته اند، من هم بر بعضی ها موثر بوده ام.
نمی خواهم بپرسم که ایده هایتان را از کجا می گیرید، اما می خواستم بدانم آیا تا کنون شده چیزی را ببینید که در به وجود آمدن کارهایتان تاثیر گذار باشد؟
بله، زیاد. یادم می آید یک بار دو راهبه را دیدم و با آن ها سوار آسانسور شدم، ولی ناگهان لباس یکی از آن ها میان در آسانسور گیر کرد. من هم آن واقعه را سریعا دردفترچه ام یادداشت کردم، چند وقت بعد کاریکاتوری با همین مضمون کشیدم که یک راهبه به دلیل گیر کردن لباسش بین درهای آسانسور، صلیب وار درون آسانسور آویزان است. اما معمولا سوژه ها از ذهن خودم تراوش می کند و حتی اگر از اتفاقاتی تاثیر گرفته باشند، همیشه با تغییرات روی کاغذ می آیند.
چه جالب، اما تا حالا شده کاریکاتوری بکشید که بعد همان اتفاق را در واقعیت ببینید؟
البته، تخیلی که به واقعیت می انجامد! این مسئله همیشه وجود دارد، اما باید بگویم مسائل ریز و زیبایی که در زندگی ما اتفاق می افتد، خیلی جالب تر از هر اثری است که یک هنرمند بتواند به وجود بیاورد. ولی خوب در مورد خودم باید بکویم که یک روز از مجله میامی هرالد به من سفارش برای طرح روی جلدشان دادند. آن ها طرحی را می خواستند که نشانگر گازهای سمی در هوا برای رانندگان باشد. من هم یکی از کارهای مخصوص خودم را کشیدم که در آن تعداد زیادی از رانندگان در خیابان شلوغ همگی درون ماشین هایشان خفه شده و مرده اند. آن کار را برای مجله فرستادم و در راه برگشت روزنامه ای را خریدم که از عکس روی صفحه اول آن به شدت تعجب کردم. عکس مربوط بود به روزنامه ی نیویورک تایمز همان روز که از بزرگراهی در نیویورک برداشته شده بود که تعداد زیادی ماشین وجود داشت و هم رانندگانشان مرده بودند و خیلی هم از کار من وحشتناک تر بود
آن روز خیلی خجالت کشیدم، هنوز هم این مسئله توی دلم مانده است.
من فکر می کنم بخاطر صورت تو باید حتما پیش یک دکتر بریم؟
تعدادی از آثار شما به نظر من قوی ترین کارهایتان است. در مجموعه آثار وحشت و مرگ که در دهه ۶۰ به چاپ رساندید، شما برای اولین بار به جای دیو و یا خون آشام که در کارهایی با این مضامین به وفور دیده می شوند، از روانی ها، تبهکاران و تروریست ها به عنوان هیولاهای جامعه ی امروزین استفاده کرده بودید.
بله، آن مجموعه واقعا وحشتناک بود. خلق آن ها هم زمان با اتفاقاتی هولناک بود. در آن زمان انگار می خواستند همه را بکشند، بنگ! کندی کشته شد، بنگ!
کینگ کشته شد، بنگ! یک کندی دیگر هم کشته شد. مثل این بود که هر کسی که کمی جدی و کارآمد بود، باید توسط یک احمق کشته می شد. بعد از این قضایا هم مسئله ویتنام پیش آمد، یکی از فجایع مرگبار و وحشت انگیز تاریخ، واقعا دیوانه کننده بود. من هم ناخودآگاه عکس العمل نشان دادم، عکس العملی تند. در آن موقع احساس کردم که تا وقتی به اندازه کافی در جامعه هیولا برای نشان دادن هست، کشیدن موجودات فانتزی دیوانگی است. فرانکشتاین در برابر بمب اتم دیگر به چشم نمی آمد. من هم از عناصر امروزی در کارهایم استفاده کردم، چون به نظرم هولناک تر بودند. یکی از قابلیت های طنز این است که به شما اجازه می دهد که موضوع و عناصری را به کار بگیرید که در حالت عادی به چشم نمی آیند. ما آن ها را نمی بینیم یا نمی خواهیم ببینیم، اما به کمک طنز به همان مضامین تعادل می بخشیم و این امکان را فراهم می کنیم که همه، همه چیز را ببینند.
آخ آخ آخ، من می دونستم این دارو تقلبیه!!
کارهای شما در طی این سال ها سیاه تر شده و بیش تر با مضامین سیاسی است.
بله، کارهایم سیاسی شده اند. چارلز آدامز همیشه در همان روش سال های ۱۹۳۰ ماند، مثل همان فیلم های سیاه و سفید و آن روش را هم به واقع به نحو خوبی کار می کرد، اما دنیا خشن تر و وحشیانه تر شده و من هم عصبانی تر و عصبانیت من هم طولانی تر شد.
هنوز هم اتفاقات مختلفی را که در دنیا می افتد، نمی توانم تحمل کنم، منظورم مسائل وحشتناکی است که هر روزه اتفاق می افتند. انسان ها به همدیگر و به کره زمین ظلم می کنند و کوتاه نمی آیند. نشت نفت در اقیاس ها، آسیب لایه اوزون، جانی ها و قاتلان سری کش. به تاریخ که نگاه می کنید، می بینید در سال ۱۸۸۸ یک نفر به اسم جک قاتل وجود داشت که یکی از افراد انگشت شماری بود که تعداد زیادی آدم کشته بود. اما امروزه کسی نمی داند که چه تعداد قاتل سری کش وجود دارند. که راست راست می چرخند و این قاتلان در برابر کسانی که لایه اوزون را دچار آسیب کردند، اصلا به حساب نمی آیند. کسانی که احتمالا همه ما را به کشتن می دهند و تمام کره زمین را خراب می کنند.
دوست دارم فکر کنم که کاری که می کنیم تاثیر دارد، اما در واقع اشتباه می کنم. همان طور که می دانید یکی از طلایی ترین دوره های کاریکاتور دوره ای در هنر آلمان بود که هیتلر به روی کار آمد. بیشتر کاریکاتوریست های آن زمان هیتلر را نشانه گرفتند. آن ها می خواستند او را از جنگیدن منع کنند، اما هیچ تاثیری نداشت. تنها هیتلر دستور داد که همه آن ها را بکشند و تمام شد. این مسئله حتی از سرعت تهاجم هیتلر هم کم نکرد. اما خب من با این که تمام این چیزها را می دانم باز هم اعتقاد دارم که باید کار کرد. شاید تاثیر داشته باشد، حداقل با طنز می توان گفت که امپراطور لباس ندارد.
خانم جاوسکی فکر نمی کنید دارید نسبت به شوهرتون کمی سخت گیری می کنید؟
چه قدر طول می کشید تا یک کاریکاتور سیاه و سفید کوچک کار کنید، در مقایسه با یک کاریکاتور رنگی بزرگ؟
یک کار سیاه و سفید معمولا یک روزه تمام می شود، اما یک کار رنگی تقریبا دو روز طول می کشد. به خاطر اینکه من دوست دارم با کارم بازی کنم تا به آن چیزی که دلم می خواهد تبدیل شود. چند وقت پیش یک کار رنگی برای مجله ای کار کردم که از لحاظ تکنیکی عالی شده بود، اما احساس کرده سوژه اش ایراد دارد و طنز کار کم است. آن کاریکاتور را پاره کردم و دوباره از اول شروع کردم. اگر برای همه ی سفارشاتم وقت کافی داشتم، حتما می گذاشتم که کاریکاتور هایم پس از اتمام یکی دو روز بمانند تا خوب مطالعه شان کنم. هر قدر هم که زحمت بکشید، باید حتما یکی دو روز بگذارید کار بماند و بعد به سراغش بروید و آن را اصلاح کنید. بعضی وقت ها این اصلاحات تاثیرات دراماتیکی بر کار می گذارد.
با در نظر گرفتن تمام دل مشغولی هاتان مثل کاریکاتور، تصویرسازی و نوشتن، روز کاری شما مثل همه از ۹ صبح تا ۵ بعد از ظهر است؟
خب تقریبا همین طور است. یک نفر مثل من که برای خودش کار می کند، باید منضبط باشد. من خیلی سخت کار می کنم، بعضی روزها از ۷ یا ۸ صبح کارم را شروع می کنم و تا شب یکسره کار می کنم. فقط یک استراحت کوتاه برای نهار دارم. ولی این اختیار را هم دارم که هر وقت بخواهم بی خیال شوم و یک روز کامل را به خودم استراحت بدهم و یا بعدازظهر را کار نکنم. یک تقویم کوچک هم دارم که پر از یادداشت و قرار است و مشخص کننده زمان تحویل کارهایم. همیشه باید طبق برنامه کار کنم تا به همه کارها برسم. چون این را هم می دانم که به هم ریختن برنامه ی کاری سبب می شود در بعضی از کارها کم کاری کنم که البته سریعا مشخص می شود که اصلا خوب نیست. اما خوب کار کردن در زمینه های مختلف واقعا سرگرم کننده است.
شده تا به حال کسی به شما برسد و بگوید که شما به عجیبی کارهایتان هستید؟
بله، البته آن ها انتظار دارند که من حتی عجیب تر از این هم باشم. احتمالا چون خودشان آدم های عجیبی نیستند، احساس می کنند که من عجیبم، یک روز از بوریس کارلوف پرسیدند که چرا آن قدر عجیب است؟ او جواب داد: حتی در روشن ترین و آفتابی ترین روزها هم همیشه یک گوشه ی تاریک و یا یک سایه عجیب پیدا می شود. او راست می گفت که این مسئله هم قسمتی از زندگی است.
فکر می کنی واقعا سواد داره بفهمه چی رو سر در اینجا نوشته شده؟
خوب پس چرا فقط شما و آقای چارلز آدامز بودید که طنز را با وحشت آمیختید، البته هر دو شما خیلی هم در این کار موفق بودید؟
خوب شاید ما همان گوشه ی تاریک هستیم در سینما بازیگران فیلم های وحشتناک زیاد هستند، ولی بوریس کارلف و بلالوگوسی ستاره شدند.
کارلف آدمی باهوش است و مردی نازنین، یادم می آید یک بار خبرنگاری بدون منظور از او پرسید آقای کارلوف حیف نیست که شما را مجبور می کنند همیشه در نقش های وحشتناک بازی کنید، مردم این طور درست قابلیت های شما را نمی شناسند و نظرشان نسبت به شما اشتباه است. اما کارلوف با یک لبخند جواب داد: پسر عزیزم، من خیلی متشکرم که این اتفاق برای من افتاده است. او واقعا خوشحال بود، چون حتی تا وقتی که با ویلچر از این طرف به آن طرف استودیو می رفت، باز هم همان نقش های وحشتناک را بازی میکرد.
من و چارلی هم ناراحت نیستیم. دوران خوبی بوده است و من به کارهایم افتخار میکنمو. باید واقعا بگویم که آدامز کارهای ترسناکی می کشد. اصلا کار ساده ای نیست که وحشت را با طنز تلفیق کنید، واقعا ساده نیست.
چه چیزی شما را راضی می کند؟
خنداندن مردم یا ترساندشان؟
هدف اول خنداندن است و شوخی کردن. اما ترساندن هم جالب است. یادم می آید اولین باری که در جشنواره فانتزی بودم، با باقی کسانی که در زمینه وحشت کار می کردند، دور هم جمع شده بودیم. مانلی وید ولمن هم بود. یک نفر از ما پرسید چرا کارهایی می کنید که مردم را بترسانید؟ بعضی ها از جواب دادن طفره رفتند و برخی هم با افتخار جواب دادند! اما جواب مانلی خیلی خوب بود. او گفت بچه که بوده با دوستانش به جنگل رفته بودند. شب کنار چادر با باقی بچه ها کنار آتش نشسته بودند که او برای آن ها قصه گفته و قصه را ترسناک و ترسناک تر کرده است. هر چه قصه ترسناک تر می شود، چشم های بچه ها بیشتر از حدقه بیرون می زند. بعد گفت: من دوست دارم چشم های مردم بیرون بزند.
این مطلب در مورد همه ما صدق می کند، اما اولین وظیفه یک کاریکاتوریست خنداندن است. بعد از آن که خندیدند، می توان آن ها را ترساند. اگر هم بتوان هم زمان هم خنداند و هم ترساند چه بهتر.
به نظرت این ساختمونا از اون چیزی که تو تلویزیون دیده بودیم کوچیکتر نیست؟
شما قبلا گفتید که عجیب هستید از این مسئله هم خیلی خوشحالید.
ولی من باید اعتراف کنم که با پدر و مادری بزرگ شدم که دوست نداشتند فرزندشان عجیب باشد و نمی گذاشتند من کتاب های ترسناک بخوانم یا فیلم های وحشتناک ببینم. آن ها اعتقاد داشتند این جور چیزها بر ذهنم تاثیر منفی می گذارد. هنوز هم والدینی هستند که این چنین تصوراتی دارند و به شدت فرزندانشان را کنترل می کنند.
البته، مطمئنم که اینطور است و می توانم درک کنم که چقدر در این مورد احتیاط می کنند، در ساده ترین شکلش والدین با یک وروجک روبرو هستند که به شدت دوستش دارند. اما او یک حیوان کوچک است و وظیفه پدر و مادر هم تربیت کردن او برای زندگی در جامعه است، جامعه ای که حتی خود آن والدین هم به درستی نمی شناسندش. اما می ترسند که کودکشان در این جامعه به بی راهه برود. از نظر آنها خواندن کتابهای وحشتناک و یا دیدن این طور فیلمها بچه را به بیراهه میکشد. این مطلب قابل درک است و میتواند هشدار دهنده باشد، اما بچه فقط دارد با چیزهایی که وجود دارند ارتباط برقرار می کند و آنها را تجربه می کند. این کنکاش کودکان به هر طریقی آنها را با جامعه شان و دنیا آشناتر می کند. از نظر من چنین والدینی اشتباه میکنند چون خواندن این چنین مطلبی به هیچ وجه بد نیست ولی خوب نگرانی آنها هم قابل درک است.
آیا شما هم به خاطر کارهای عجیبتان پیشیمان نیستید؟
البته که نه، من واقعا به خاطر آنها خوشحال هم هستم. افتخار می کنم که مردم آنها را قبول کرده اند. همیشه این کارها را دوست داشته و دارم. من عاشق دیوها هستم و فکر می کنم که این نظریه که ما همه دیو هستیم، درست است. به خاطر اینکه ما کامل نیستیم و باید با غرور و خوشحالی این مطلب را قبول کنیم. دنیای ما واقعا وحشتناک است و دائما اتفاقات هولناک در حال وقوع است و ما باید بتوانیم با آنها روبرو شویم. باید یاد بگیریم که چگونه این مسائل را حل کنیم. اخبار به مراتب بدتر از هر فیلم یا کتاب وحشتناکی است. هیولاها در برابر اتفاقات واقعی پیش پاافتاده هستند، اگر همین دیوها و هیولاها خیالی به کمک ما نیایند، احتمالا در برابر مشکلات دنیا دیوانه خواهیم شد.
سوال معمول آخر: برای خیل عظیم هنرمندان جوان چه راهنمایی هایی دارید؟
ساده بگویم تلاش می کنم آنها را از هنرمند شدن منصرف کنم. اگر واقعا کسی از من نظر بخواهد او را از پرداختن به هنر پشیمان میکنم. چون در مسیری می خواهند وارد شوند که کاملا نامشخص است. آن ها واقعا باید نیمه دیوانه باشند که تصور کنند که موفق خواهند شد. من خودم این طور بودم. اما امروز من در وادی هنر کسی نیستم. موفق شدن در این راه غیرممکن است، مثل شرط بندی در قمار است. بله، ناراحت کننده است. هنرمندان همیشه خیلی شلوغش میکنند. زندگی هم یک قمار است. خیلی کارهای دیگر هم قمار است. ما هر روز دست به ریسک های بزرگ پوچی می زنیم.
اما اگر به حرف من گوش ندادند و وارد این وادی شدند، صادق باشند و درست کار کنند. همیشه می شود بد کار کرد و حتی می شود با آن پول هم در آورد، اما انسان از درون می پوسد. من خودم نمونه هایش را زیاد دیده ام. باید درست کار کرد و همیشه اعتقاد داشته ام که می شود و می توانم بهتر از آن کار کنم، بله بهتر کار کنم. باور کنید همیشه می شود و میتوانید بهتر کار کنید.
من پارسال عید بهت گفته بودم بیایی این دودکش مارو تمیز کنی؟
اشاره نهایی:
گاهان ویلسون، کاریکاتوریست، تصویرگر، نویسنده و منتقد فیلم های ترسناک، در ۱۹۳۰در اوانستون یکی از محله های شیکاگو به دنیا آمده است. در ۱۹۵۲ از انستیتو هنر شیکاگو فارغ التحصیل شد و در ۱۹۶۶ با نانسی ویتنترز، رمان نویس و خبرنگار، ازدواج کرد.
کاریکاتور را به صورت حرفه ای با چاپ آثارش در مجموعه ی داستان های عجیب آغاز کرد. اما پس از آن ناشران حاضر به چاپ مجموعه ی آثارش نشدند، صاحبان شرکت های انتشاراتی ادعا می کردند که فهم و درک کارهای ویلسون برای عامه مردم دشوار است و چاپ کردن مجموعه های او یک ریسک اقتصادی است. در این میان، تنها صاحب انتشارات کلیرز که احتمالا متوجه نبود که کارهای ویلسون برای مردم دیرفهم است، شروع به خریدن مجموعه آثارش و انتشار آنها کرد.
هم زمان با انتشار کتابهایش، ویلسون کار را با مطبوعات آغاز کرد و طولی نکشید که با کارهای چاپ شده اش در مجلات نیویوکر، لوک، پانچ، اسکوایر و چند مجله دیگر به شهرتی چشمگیر رسید. تا کنون مجموعه های او چندین بار تجدید شده اند.
من یک چشم پزشک دیوانه هستم و در حال کشتن شما هستم الآن، اگر شما همینجا بنشینی و ..
ویلسون تا کنون تعداد زیادی کتاب برای بچه ها نوشته و تصویرسازی کرده که البته بیشتر آنها ترسناک بوده است. چندین رمان و تعدادی سناریو برای فیلم های وحشتناک نیز کارنامه اش است. او پس از چندین سال عضویت در کنواسیون فانتزی آمریکا، به عنوان رییس این کنوانسیون انتخاب شد و فعلا در کنار کاریکاتور و کارهای دیگرش به عنوان منتقد فیلم و داستانهای ترسناک شناخته می شود. وی برای شرکت مایکروسافت نیز یک بازی کامپیوتری به نام خانه ی جنزدهی گاهان ویلسون ساخته است.
گاهان هم اکنون با همسرش در براون استون در نیویورک زندگی می کند. نانسی همسرش اعتقاد دارد: گاهان همیشه آدم دقیق وقت شناسی است و از آن شخصیت هایی است که واقعا لیاقت آن را دارد که یک جنتلمن خوانده شود، با اینکه لبخندهایش همیشه مرا به یاد گربه ای می اندازد که یک موش را بلعیده است.
مترجم: علی هاشمی شهرکی
مصاحیه گر: استنلی وینتر