ایران کارتون:
بارتاک از زبان بارتاک
من از کودکی تمایل داشتم به یـک نـقاش بـزرگ تبدیل شوم،ولی متأسفانه والدینم نقشه دیگری برایم طراحی کرده بودند.پدر و مادرم هر دو از کارمندان عالی رتبه وزارت پست و ارتباطات بـودند.آنها موقعیت بسیار خوبی در این وزارتخانه داشتند.به نظر آنها نقاش بودن حرفه چندان جالبی بـه نظر نمیرسید و شاید آن را مـغایر بـا شأن اجتماعی خود میدانستند.آنها میخواستند من مهندس یا دکتر شوم،آنچه که بیشتر والدین آرزویش را دارند!
ازاینرو،نام مرا در یک آموزشگاه خاص نوشتند.من از این مدرسه و محتویات درسی آن چندان خشنود نبودم ولی توانایی سرپیچی هم نداشتم.پس از پایان دوره ملالت بار تحصیلی،پیشنهاد شد کارم را در یـک آکادمی دریانوردی در بلغارستان ادامه دهم. با این که سفر بر روی آبهای پهناور دریاها چندان ایدهآلم نبود پیشنهاد را پذیرفتم.پس از پذیرفتن این پیشنهاد،برخی اتفاقهای زنجیرهوار در زندگیام به وقوع پیوست که یکی از آنها ازدواج من با همسرم بود.
به ناچار،خانوادهام را ترک و کـار خـود را در یک کشتی تجاری آغاز کردم.۱۰ سال تمام روی کشتی ماندم و به سراسر دنیا سفر کردم.در تمام این مدت،در هر فرصتی به نقاشی به طرحهای آزاد و سپس به کاریکاتور یک نوع دگردیسی هنری بود.
در ۱۹۶۸،وقتی سفرهای دریـایی مـن تمام شد،توانستم به پراگ،پایتخت چکسلواکی سابق،برگردم.زمان بازگشتن من به پراگ، دقیقا ۲ هفته پیش از لشکرکشی شوروی بر چکسلواکی بود.سال ۱۹۶۹ را در بیکاری کامل گذراندم.ولی از این فرصت نیز برای ادامه نقاشی و طراحی استفاده کردم و توانستم چیزهای زیادی بکشم.در آن زمان تـقریبا ۳۰ سـاله بودم.من تا«بهار پراگ»فرصت داشتم که آزادانه ۶ ماه زندگی کنم.در این مدت کاریکاتورهایم را به نشریات اپوزوسیون داخلی ارائه میدادم و از این کار نسبتا راضی بودم.اما اوضاع سیاسی کشور پس از مدتی کاملا تغییر کرد.اغلب نشریات توقیف شده بودند و تنها چـهار پنـج نـشریه مانده بودند که حاضر به چـاپ کـارهایم بـودند.(برای درک شرایط سیاسی این دوره از زندگی من تاریخ «بهار پراگ»را حتما بخوانید)
به دلیل شرایط بد و سخت سیاسی،از ۱۹۷۰ ناچار شدم کارهایم را به یک مجله سوئیسی به نـام«نبل اشـپالتر»بدهم،مجلهای فـکاهی و مصور که در آن کاریکاتورهای زیادی به چاپ میرسید.درآمد من از سـال ۱۹۷۰ بـه بعد از فروش کارهایم به همین نشریه به دست می- آمد.
۱۰ سال بعد از بهار پراگ،نشریات چک رو به افزایش گذاشت و من توانستم نـشریاتی را انـتخاب کـنم که چندان مقید به نظام اداری کشور نبودند،ولی با این وجـود همکاریام را با مجله«نبل اشپالتر»ادامه دادم.البته ادامه این همکاری مشکلات سیاسی خاصی را پدید آورد.بارها و بارها از سوی وزارت کشور و اداره مـطبوعات از مـن تـوضیح خواستند و حتی تهدیدم کردند که همکاریام را با نشریات خارجی قطع کنم.در تـمام ایـن مدت، همیشه تحت نظر بودم و مثل کسی زندگی می- کردم که یک پایش در زندان بود.
پس از فروپاشی شوروی،این مشکل کـاملا برطرف شـد.در سـال ۱۹۹۰،وقتی اتحادیه کاریکاتوریستهای چک تشکیل شد،من به عنوان رئیس اتحادیه منصوب شدم؛هرچند که وابستگی چـندانی بـه آن نـداشتم.ششمین مجموعه آثارم در همین جمهوری(چک)به چاپ رسید.
هم اکنون همکاریام را با مجلات خارجی ادامه میدهم.من در این دو دهه نزدیک به ۷۰ نـمایشگاه در اروپا و کـانادا داشـتهام.کارهای تصویرگری کتاب را هم انجام میدهم.تنها کاری که نمیکنم،دریانوردی است.
میدانیم که بارتاک برخلاف میل خود به دانشکده دریانوردی فـرستاده شـد.سفرهای بلندی که هرکدام حد اقل دو سه ماه به طول میانجامید،از بارتاک شخصیتی گوشهگیرتر و منزویتر سـاخته بود.
و در جـایی مـیگوید:«سفرهای دور و دراز که اغلب یک فصل سال طول میکشید،وقت و فرصت زیادی را در اختیارم قرار میداد.در تمام این مـدت،میتوانستم بـدون نگرانی به چیزهایی که میخواستم فکر کنم،آنچه که همیشه روبه روی خود میدیم،خط افق بود؛ کرانهای رمـزآلود و تـمام نـشدنی.من کرانه افق را هیچ گاه لمس نمیکردم.کشتی هرچه پیش میرفت.افق نیز به همان نسبت دورتر میشد.
گاهی دلم میخواست در طول آن مـدت حـیوان دستآموزی را بزرگ کنم و یا این که بذری را در گلدانی بکارم و آن را همچو یک فرزند پرورش دهـم! گـاهی فـکر میکردم گلها و جوانههای کوچک تفاوت چندانی با نوزاد آدمیزاد ندارند و ما میتوانیم هر روز بعد از ظهر آنها را در کـالسکهای کـوچک بگذاریم و در نـزدیکترین پارکی که سراغ داریم،بچرخانیم.
به این ترتیب،اندیشههای بارتاک در مواردی بسیار خاص میشوند.خاص بودن اندیشه.... های او،ناشی از تـنهایی اوسـت.اقامت ده ساله بر روی عرشه کشتیهای بزرگ و کوچک نقطه عطف قابل توجهی در شکلگیری ایده- های منحصر به فرد او به شمار میآید.
یک اصـل مـسلم در مقوله هنر وجود دارد که می- گوید:هنرمند همیشه تنهاست.اگر بارتاک این ۱۰ سال را در شلوغترین اداره هـم مـیگذرانید، شاید فرق چندانی در حالات وضعیتش نداشت. در واقع،این روح هـنرمند اسـت کـه تنهاست نه جسم فیزیکی او با این وجود،شاید تـنهایی دهـ ساله بارتاک تأثیر مثبتی در تدوین و تکوین هنرش داشته است؛این که وی گیاه را همچو همزاد خود دوسـت بـدارد و همانند فرزند خود نگرانش باشد!
وقتی بـچه بـودم دوچـرخهای داشتم که عـمرش را کـرده بود.ولی من نمیتوانستم او را دور بـیندازم.پدرم مـیگفت حیاط جا ندارد این لاشه را دور بینداز...روزی تصمیم گرفتم به جای دور انداختن او را در خرابهای که نـزدیک خانهمان بـود،اسکان دهم.سرانجام آن را با احترام بغل کردم و بـه آن مـحل انتقال دادمـ.در آنجا،در بـرابرش زانـو زدم.لاستیکهایش را بوسیدم و از تمام زحـماتی که تا به حال برایم کشیده بود،تشکر کردم.سپس دلداریاش دادم که:من هر روز به دیدنت خواهم آمد، تمیزت خـواهم کـرد و اجازه نمیدهم زنگ بزنی و از این حرفها!
ما بـه ایـن مـاجرا،«جان پنـداری»میگوییم. یعنی تـصور میکنیم که اشـیا دارای روح و احـساساند.این فرآیند در میان هنرمندان باعث خلق صحنههای دراماتیک و ارزشمندی در ادبیات و هنر شده است.
کارل گوستاویونگ،روانشناس بزرگ،می- گوید:آنهایی که در متن رویای خود آینه می- بینند آدمهایی بسیار خوش شانسیاند چون آینه صـریحترین وسـیله شناساننده به فرد است.
معمولا،ما خود را میتوانیم در آینه پیدا کنیم و این بهترین شیوه بازشناسی خود است.در این میان نگریستن به آینه دل کار هرکسی نیست و دل و جرأت میخواهد!
هنرمندان بیش از دیگران به دنبال خودند. و بارتاک حق دارد بعد از مـدتها یـقه خود را بگیرد و جلو بکشد!آنچه او یافته،خود اوست! ناگفته نماند که سلوک هنرمند به گونهای است که این فرآیند را طلب میکند و نباید آن را با یک«مراقبه»تشریفاتی یکی دانـست.زیرا سلوک روحـی هنرمند پیچیدگیهایی فراتر از این دارد.و هـمین پیـچیدگیهاست که بعدها سر باز میکند و روح پر تلاطم هنرمند را دستخوش انواع آسیبها میسازد.هنرمند چیزی را میبیند که دیگران،مضاعف به نظر میرسد.در چنین شرایطی،فرآیند دریافت دچار آنچنان ترافیکی میشود که هنرمند از تـحمل آن بـیمناک می- نمایند.
حجم دریافتها باید هماهنگ بـا ظـرفیت روحی هر فرد باشد،اگر بتوانیم همچو بارتاک خویشتن خویش را از پشت آینه ضمیر خود بیابیم،در آن صورت میتوانیم ادعا کنیم که به آرامش و تعادل رسیدهایم.
بارتاک هم اکنون در پراگ زندگی میکند ،او ۵ تا گربه و یک زن هم دارد!وی در جـایی گفته:«در بچگی،چند باری به سیرک رفتهام،در آنجا،فهمیدم که دلقکها مهمترین موجودات یک سیرکاند؛حتی از مدیر سیرک هم مهمترند.هر کسی میتواند مدیر باشد،ولی هر کسی نمیتواند دلقک باشد.به نظرم می آمد که آنها آدمهای خوبیاند.به نظر مـن،هر کس کـه به خـاطر دیگران میخندد،خوب است. چنین آدمهایی نمیتوانند بد باشند.دلیلش هم روشن است.ما هم گاهی مردم را با طنز ترسیمی خود میخندانیم.از این منظر فکر میکنم با آنان،همکاریم!آدمی که دیگران را مـیخنداند،نمیتواند خـطرناک بـاشد.خطر در ذهنیت کسانی است که از خندیدن مردم واهمه دارند.البته تمامی کارهای من طنز نیست،ولی کارهای زیادی دارم که بتوانم به وسـیله آنـان تبسم را بر مردم هدیه دهم.بعضی معتقدند اگر کسانی به ما یا به وسیله ما بـخندند،ابهت ما از بـین مـیرود و ارزش خود را از دست می- دهیم.من حرف آنها را نمیفهمم،مگر آدمهایی چون وودی آلن و چارلی چاپلین فاقد ارزش و ابهتاند؟
آنچه نگارنده تاکنون دریـافته این است که تلقی آدمها از مفاهیم اجتماعی گاهی ۱۸۰ درجه باهم تفاوت دارد.
قصد ندارد فرد خـاصی را مقصر جلوه دهم، شاید عـواملی هـمچون تفاوتهای فرهنگی، باعث ایجاد همچو مغلطهای شده باشد!ولی آنچه باعث بهبود این نگرش میشود،افزایش ارتباط آدمها با یکدیگر است.ایجاد ارتباط، یعنی سعی در درک و فهم دیگران!در این صورت،میتوان امیدوار بود که«بد فهمی»ها به حد اقل برسد و سوء تفاهمها کـاهش یابد.از قضا همین عامل را هم«فرهنگ»تعیین میکند.
منبع: کیهان کاریکاتور شماره ۱۸۱
برای دیدن گالری این هنرمند اینجا را کلیک کنید.