در مورد مطلب این مقاله که در ادامه «طنز سیاه شاوال» است، باید گفت از یادداشتها و مطالبی استفاده شده است که متاسفانه اطلاعات کاملی از مولف یا مترجم و سال و شماره ماخذ آنها در دست نیست.
دیگر آنکه جمع آوری این پراکنده ها بیشتر بر اساس عشق و علاقه بوده است و نه دانش تحقیق. ار این رو در این صفحات اجبارا به همان اطلاعات ناقص بدون ماخذ بسنده کرده ایم. جا دارد در اینجا از خانم ایراندخت محصص که سهم زیادی در شناساندن طراحان طنزاندیش در مطبوعات این ملک دارند، سپاسگزاری شود.
«طراحی را از آن جهت آغاز کردم که نمی توانستم آنچه از مردم و پدیده های دور و اطرافشان می دیدم، بپذیرم».
این سخنان از طرلحی است که در سال های زندگانیش نشان داد مانند هنرمند سلف خود شاوال طراح پرقدرتی است. کارهای وی را از نظر مضامین و شوخیهای تلخی که در بر دارد، می توان در مجموعه طنز سیاه جای داد. «یاس نزاکت آمیز» و یا صاعقه خنده بر آسمان سیاه بود.
او هنگامی به طراحی روی آورد که بیماری اش (نوعی حساسیت) فرصتی چند ماهه به او داده بود تا در مدت استراحت اجباری آن دست به خلق آثاری بزند، این آثار بعدها پس از یک گزینش دقیق و پر وسواس توانستند در دل صفحه مجله ای پرتیراژ خوش بنشینند و راهی در جهت آینده ای روشن پیش پای به وجود آورنده جوانشان بگذارند. وی هنگامی که به پایش قدم گذاشت تا طرح هایش را برای مجله «پاری ماچ» ببرد، بیش از بیست و هشت سال نداشت. او مدت در مزرعه پدرش کار کرده و سه سالی را در ارتش گذرانده و مدتی نیز در منطقه هند و چین جنگیده بود.
«پاری ماچ» صفحه ای کامل را برای چاپ طرحهای این جوان اختصاص داد و بدین وسیله فرصتی برای شناساندن این استعداد پر قدرت فراهم آورد. این طرح ها با وسواس زیاد از میان 600 طرح توسط خود طراح انتخاب شده بود. طراح این آثار پس از گزینش کمتر از 50 طرح از میان آنها بقیه این طرح ها را معدوم کرده بود. این طراح کسی جز ژان موریس بسک نبود که در 1924 در شهر نیم فرانسه به دنیا آمده و تحصیلاتش را در همان شهر گذرانیده بود.
طرح های بسک متاثر از دیده ها و حال و هوای سالهای جنگ در هند و چین است. ژانرالها و سربازها در طرح هایش پرسه می زنند و با وسائل نظامی در کلنجارند و گاه عملیات اکروبات خود را با نارنجهایی همراه می سازند که خطر انفجار را در پی دارد.
آنچه بسک را از دیگران متمایز می سازد، حساسیت ویژه اوست. او با سبک ساده و روانی که برای خود برگزیده است و با خطوطی لرزان به پهنه کاغذی که چندان صاف و یکدست نیست، برانتظار شکار لحظه هایی می نشیند که در چشم مخاطب ریشه های تردید و دودلیهای بی جواب می نشاند. قهرمان این قصه های پرتردید و رفتارهای از سر نادانی آدمکی اخموست که دماغ گنده ای بر چهره دارد و از سر تفنن گامهایی که او را همواره با خطرهایی روبرو می کند که نتیجه ای رضایت بخش در پی ندارد. این آدمک با خطهایی موجز پرداخته شده است. خطوط کارهایاو در راستایی قرار دارند که بدون هیچ حجابی مضمون اصلی خود را باز می گویند و جز این هیچ قصد دیگری را دنبال نمی کند.
طرح های بسک در بسیاری از لحظات از برخورد دو منطق با دو شیوه شکل می گیرند. در طرحی دو عاشق سرعت در دو جهت مخالف در لحظه به هم رسیده اند، یکی در حال دویدن در عرض خیابانی است که دیگری سوار بر اتومبیل مسابقه دارد طول آن را طی می کند. این در حالی است که هیچکدام قصد ایستادن ندارند. صحنه ای که بیننده در ادامه آن تصور دردناکی را نه بر صفحه کاغذ که درذهنش شاهد خواهد بود. در طرح دیگری مردی سر به هوا از کنار قفس شیری که دمش از لای میله ها بیرون آمده و مرد رام کننده سر خود را در دهانش فرو برده است، می گذرد. ثانیه هایی پیش نمانده که پای مرد دم شیر را لگد کند. در صورت وقوع چنین اتفاقی دیگر نمی توان و شاید نخواهیم خواست که عکس العمل شیر را در ذهن مجسم کنیم ولی آیا جز این چاره ای داریم.
بسک در شوخترین لحظات طرح هایش که قرار نیست فاجعه ای را به دنبال داشته باشد، تصویرگر مردی است که با مترسکی در دست به دنبال پرندگان افتاده است. باید گفت تلخی و بیهودگی این طرح چیزی کمتر از طرح های دیگر نیست.
این انسان با وقار، لاغر و بسیارقد بلند سالهای آخر عمر را در گوشه ای از آنتیب به اتفاق مادر و پرستارش روزگار دردناکی را در بیمارستان گذرانده بود. چنانکه گفتیم بسک که از مردم و پدیده های اطرافش ناخرسند بود کار طراحی را خود آغاز کرده بود. در حقیقت او کارش را با گزارشگری شروع کرد و در نهایت قصه هایی از خود باقی گذارد که جز تلخی و نومیدی نوید دیگری بر بینندگان ندارد. اگر چه می توانیم روزنه ای که او از آن به بیرون می نگریست، را فاقد امید به رستگاری بدانیم، ولی آیا می توان آن زندگی ای را که در پیرامون وی در جریان بود و بهانه های لازم را برای یافتن چنین بینشی به دستش می داد از زیر ضربه های انتقادآمیز وی خارج کنیم؟ دشوار است، براستی دشوار است.
بسک مهاجم، منتقد، پرده در و رسواگر بود از ویژگیهای آثار وی متوقف کردن زمان در لحظه ای بود که بعدی جز نابودی نداشت. و این نگاهی بود که او وقتی به خود مینگریست، نمی توانست از آن سر بتاباند.
او در آخرین طرحی که لحظه ای پیش از مرگ کشید و مادرش آن را در کنار تختخوابش یافت، مردی را نشان می دهد خفته بر تختخواب که صدایی به او می گوید: «نباید ترا به خال خودت واگذاشت، تو باید خوب بخوری، به حرف خودت زیاد گوش کنی، ناامید نباشی زیرا لااقل این شانس را داری که هنوز زنده ای». این آخرین اثر و شاید یکی مانده به آخر بود زیرا آخرین کارش وداع با زندگی بود.
از بسک که یگانه ای در طنز سیاه بود مجموعه آثاری بجا مانده که در میان آنها فیلمی به نام «مسافرت در بسکاوی» وجود دارد. در این فیلم سرزمینی تخیلی تصویر شده که ساکنانش نظامیان بی اندیشه، رانندگان هالو و جانیان ابله اند که خشمگینانه کوتاهترین و مستقیم ترین راه را به سوی مرگ جستجو می کنند.
شاید هیچ طراحی نتواند به حال و هوای طراح دیگری نزدیک شود، زیرا لحظه های آفرینش و دلواپسیهای قبل و بعد از اجرای یک اثر و خلاصه زمانی که کار به چاپ سپرده و از دست خارج می شود، یگانه است. اما در مواردی جدای از خصلتهای فردی اغلب طراحان حسهایی مشترک و نزدیک به هم دارند. در اینجا بد نیست از زبان هنرمندی سرشناس که از دوستان نزدیک بسک بوده و در روزهای پس از مرگش به نوشتن خاطره ای از وی پرداخته است، نکته های دیگری از زندگی این هنرمند را دریابیم. این خاطره که در حقیقت سوگنامه ای است با نام زیبای «ما طراحان دوستی داشتیم». منتشر شده است:
«طرز فکر قراردادی تمایل دارد که طنز پردازان را جماعت غمگینی بداند. اما این اشتباه است. آنها وقتی غمگین اند که با اهل طنز به سر نبرند، و البته جماعتی از این دست کم پیدا می شود.
وقتی بسک را شناختم، بیست سال داشتم و او سی ساله بود. من و او و چند طراح تازه کار دیگر همه با هم دوست بودیم. ما دائما با هم جر و بحث می کردیم. موضوع بر سر این بود که بسک فلان طرحش را از فلان طرح مورز الهام گرفته و مورز در واقع آن را از سامپه کش رفته و سامپه خود آن را شرمسارانه از یک مجله فنلاندی بلند کرده است. این جر و بحث ساعتها طول می کشید و دست آخر به اوقات تلخی می انجامید با اینهمه سه روز بعد، بحث از سر گرفته می شد.
یک روز ناشری سوئیسی آلبومی از کارهای بسک را چاپ کرد که همگی وقتی آن را دیدیم ماتمان برد. اگر چه هم ما سر تا سر آلبوم را از بر بودیم، اما صفحه بندی اثر فوق العاده ای بود. حاشیه طرح هایی که روی هر صفحه قرار داشت، سفید مانده بود و این وسواس ما بود که طرح هایمان با حاشیه سفید منتشر شود.
در چهره بسک رضایتی درونی به چشم می خورد. بسک همیشه دلواپس طرح هایش بود. او آنها را روی کاغذهای زبر می کشید و این باعث می شد که به خطوطش لرزش خفیف پرمفهومی بدهد. اما در مورد ایده ها، او همیشه از آن می ترسید که ایده جدیدی به فکرش نرسد.
همه هنرمندان طراح بسک را دوست داشتند، حتی بعضیها با ستایش شورانگیز به او علاقه مند بودند مثل دکلوزو که در مواقع تنگدستی بسک برایش نمایشگاه ترتیب می داد.
چند روزی است که بسک مرده است و من دیگر آن حالتی را که در او خوب می شناختم، باز نخواهم دید. او در حالیکه لبهایش را به هم می فشرد آرام می خندید و بعد می گفت: «دیروز یک فکر خوب پیدا کردم ... و چه فکری هم! گوش کن ... اما نه، تو آن را مانند آن یکی که در 1964 از من کش رفتی، می دزدید و من از خودمان دفاع می کردم. و در مقابل متهمش می کردم که در سال 59 یکی از فکرهای مرا دزدیده است. به این ترتیب عاقبت او ایده اش را برایمان تعریف می کرد و وقتی مطمئن می شد که همه ما آن را پسندیده ایم واقعا شاد می گشت. حتی گاهی پیش می آمد که اضافه می کرد: «واقعا ایده های حسابی گیر آورده ام.»