«ناجی علی» در سال ۱۹۳۶ در دهکده فلسطینی «الشجره» متولد شد. بعد از تخریب این دهکده در سال ۱۹۴۸ توسط اسرائیلی ها، ناجی به همراه خانواده اش به اردوگاه «عین الهلوا»ی لبنان رانده شد. او را می توان محبوب ترین کاریکاتوریست جهان عرب دانست. مجلة «تایمز» در توصیف او نوشت: «او مردی است که با استخوان های انسان نقاشی می کند.»
و روزنامة ژاپنی «آساهی» ۱ نوشت: «ناجی علی، با اسید فسفریک نقش می زند.»
ناجی علی به خاطر آثارش بسیار محبوب بود و البته بسیاری را هم خشمگین کرده بود و از همین رو خودش و خانواده اش بارها به مرگ تهدید شده بودند.
در ۲۲ جولای ۱۹۸۷ هنگامی که او به سمت دفتر روزنامة «القبس» در لندن در حرکت بود، با شلیک گلوله از سوی صهیونیست ها به شقیقة راستش ترور شد و سرانجام در ۲۹ آگوست، پس از یک ماه کما، در بیمارستان، دیده از جهان فرو بست.
ناجی علی شهید شد، ولی «حنظله» باقی ماند و اکنون تصاویرش روی دیوار حائل در کرانة غربی نقش می بندد.
آن چه می خوانید، متنی است که ناجی علی خود نوشته است. در تمامی سطرهای آن می توان دردها و رنج های مردم فلسطین را از نگاه یک هنرمند دید و در گوشه گوشة آن عصاره چیزی که هنر مقاومت را به وجود می آورد، باز شناخت؛ عصاره هم دردی.
از کجا شروع کنیم؟ شاید از روزی که ما فلسطین را در راهی به سوی اردوگاه «العین الهلوا» در جنوب لبنان ترک کردیم و از چیزهایی که به نظر می رسید در چشمان مادران و پدران ما از واقعیت صحبت نمی کند، اما غم و اندوه را ابراز می کند. زبانی که ما در مورد جهان یاد گرفتیم، زبان خشمی است که خروجی خود را گاه در بیان و گاه در اعمال یافت می کند. بسیاری از پسران و دختران نسل دهة پنجاه که من متعلق به آن نسل هستم افسردگی عمیقی را تحمل کردند. ما می خواهیم چشمان خود را به فراتر از زندان کوچکمان در عین الهوا بیفکنیم؛ در جست وجوی نیروهای خوبی که ممکن است برای نجات ما بیایند.
وقتی که انقلاب ژوئیه ۱۹۵۲ آغاز شد، به خیابان های اردوگاه ریختیم؛ در حالیکه فریاد «زنده باد انقلاب!» سر می دادیم و بر در و دیوار شعارهایی می نوشتیم. اگرچه ما خودمان و زندگی مان را به انقلاب اختصاص داده بودیم، اما قادر به انجام بیش از آن نبودیم. همان طور که من این صحنه ها را از جوانی ام به یاد می آورم، فکر می کنم که چه قدر آن روحیه را اکنون از دست داده ام؛ در زمانی که جهان عرب برای تمام اهداف عملی اش تبدیل به اقیانوسی آمریکایی زده شده، و انقلاب فلسطین، خودش مصیبت زده شده است. ما از همه جهت در حال بمباران شدن بودیم. این یک حملة تصادفی نبود، بلکه یک یورش کاملا برنامه ریزی شده و هدف گذاری شده بود.
من در سال ۱۹۳۷، در روستای الشجره که در میان «طبریه» و «ناصره» در شهرستان «جلیله» واقع شده بود، به دنیا آمدم. در سال ۱۹۴۸، با به رسمیت شناخته شدن رژیم اسراییل از سازمان ملل من به یکی از اردوگاه های آوارگان در جنوب لبنان مهاجرت کردم؛ اردوگاه العین الهلوا، در نزدیکی «سعیده» ۲. همانند دیگران در اردوگاه، برای بروز خودم، احساس نیاز کردم؛ برای شرکت در تظاهرات اعتراضی، برای شرکت در وقایع ملی، برای در معرض گذاشتن خودم به مانند دیگران، برای این که مورد بدرفتاری قرار بگیرم و برای زندانی شدن.
در آن لحظه از زندگی ام برای کشیدن در خود میل شدیدی را ایجاد کردم. من تلاشی را آغاز کردم برای بیان دیدگاه های سیاسی خودم، نگرانی هایم، غم و غصه هایم، از طریق نقاشی کشیدن بر روی دیوار. من همیشه مطمئن بودم که قلمم را با خودم دارم؛ حتی زمانی که برای زندانی شدن دستگیر می-شدم.
به طور اتفاقی، نخستین کسی که به من شور و اشتیاق داد، مرحوم «غسان کنفانی» بود که به منظور شرکت در سمیناری، از اردوگاه بازدید کرده بود. وقتی غسان کاریکاتورهایی را که من روی دیوار کشیده بودم دید، خود را به من معرفی کرد و دو یا سه تا از آن ها را گرفت تا در مجلة ملی گرای عرب، « الحریا»، جایی که او آن زمان در آن کار می کرد، منتشر کند.
اگرچه من دیپلم مهندسی برق و مکانیک گرفته بودم، ولی به عنوان کارگر کشاورزی فصلی، مشغول چیدن پرتقال و لیمو بودم. فلسطینی ها اجازه نداشتند که مشاغل شهری داشته باشند. من تلاش کردم تا مطالعاتم را در نقاشی ادامه دهم و در فرهنگستان هنر، برای یک سال ثبت نام کردم، ولی در همان زمان برای شش یا هفت مورد دستگر و زندانی شدم.
برای دورة کوتاهی به عنوان مربی نقاشی در کالج «الجعفریه» در «صور» کار کردم. سپس فرصت سفر به کویت برای کار در «طلیعه الکویته» که توسط حزب «پیشرفت» کویت منتشر می شد، برایم پیش آمد. آن زمان بود که شخصیت «حنظله» متولد شد. من حنظله را به خوانندگان این گونه معرفی نمودم: «من حنظله، از اردوگاه العین الهوا هستم. من کلمه (شعار) افتخار خود «من هم چنان وفادار به نهضت باقی می مانم.» را به معرض نمایش می گذارم...»
این وعده ای بود که خودم ساخته بودم. حنظله، جوان پابرهنه، نماد دوران کودکی خودم بود. او در سنینی بود که من مجبور شدم فلسطین را ترک کنم و امروز از نظر احساسی، هنوز آن سن را دارم. اگرچه همة حوادث، در سی وپنج سال پیش اتفاق افتاده است، اما جزئیات آن مرحله از زندگی ام هنوز به طور کامل در ذهنم حاضرند. احساس می کنم که می توانم هر شاخ و برگ، هر سنگ، هر خانه و هر درختی را که در زمان کودکی در فلسطین پشت سر گذاشتم، به یاد بیاورم و احساس کنم.
شخصیت حنظله یک نوع از شمایلی بود که روح مرا از سقوط، محافظت می کرد؛ در زمان هایی که احساس تنبلی می کردم و یا وظیفه ام را نادیده می گرفتم. آن بچه، مثل صدای ریزش آب تازه در پیشانی من بود که مرا متوجه می کرد و از خطا و خسران نگهداری می کرد. او فلش قطب نمایی بود که مدام به سمت «فلسطین» اشاره می کرد؛ نه تنها فلسطین در ابعاد جغرافیایی، که در مفهوم انسانی اش. نماد یک نهضت تنها؛ چه در مصر واقع شده باشد، چه در ویتنام و یا آفریقای جنوبی.
من از اردوگاه العین الهلوا هستم؛ یک اردوگاه مانند اردوگاه های دیگر. مردم اردوگاه ها، مردم سرزمین فلسطین هستند. آن ها نه تاجرند و نه زمیندار، آن ها فقط کشاورزند. زمانی که آن ها زمینشان را از دست دادند، همانا جان خود را از دست دادند. بورژواها هرگز مجبور به زندگی در اردوگاه ها نیستند؛ (محل زندگی) کسانی که در معرض گرسنگی، انواع خفت ها و انواع شکل های ظلم و ستم هستند. تمام اقوام ما در اردوگاه هایمان فوت شدند. آن ها فلسطینی-هایی هستند که در ذهن من باقی می مانند؛ حتی زمانی که کارم مرا از اردوگاه دور کند.
من در حال کار در کویت بودم که «السفیر» در بیروت، انتشارش را آغاز کرد. «طلال سلمان» (سردبیر)، مرا خواست و از من درخواست کرد که به لبنان برگردم تا در روزنامه مشغول به کار شوم. با خودم فکر کردم که می توانم در این حرکتم تا حدودی رستگاری بیابم. به هرحال، زمانی که من بازگشتم، از آن چه دیدم، رنج بردم. احساس می کردم که الهلوا پیش از انقلاب، بیش تر انقلابی بود، چشم انداز سیاسی روشنی داشت، دشمنان را از دوستانش تمیز می داد. الهلوا هدف مشخصی داشت؛ «فلسطین؛ بازگشت کامل سرزمین فلسطین».
وقتی که برگشتم، اردوگاه، جنگلی مسلح، اما بدون شفافیت سیاسی بود. اردوگاه به قبایلی تقسیم شده بود. رژیم های عربی گوناگون به آن تاخته بودند و دلارهای نفت، بسیاری از جوانان آن را خراب کرده بودند. اردوگاه، رحِمی بود که مبارزان راستین آزادی تولید می نمود، اما بیرونی ها تلاش می کردند تا این روند را متوقف کنند. بسیاری از مردم به این خاطر سرزنش می شدند. گرچه کسی نمی تواند خطی میان خیانت و غفلت رسم کند، اما هیچ کس معاف از گناه نیست.
رژیم های عرب، مرتکب جرم هایی علیه ما و علیه انقلاب فلسطینیان شده اند. این شرایط، بسیاری از آن چه را که در طول تهاجم اسرائیل به لبنان رخ داد، توضیح می دهد. من در سعیده بودم؛ هنگامی که تهاجم ۱۹۸۲ آغاز شد. فلسطینی ها در اردوگاه ها احساس کردند که کسی را ندارند تا آن ها را رهبری کند. اسرائیل در تلاش برای این که ما فراموش کنیم که چیزی به نام فلسطین وجود دارد، با تمام توان نظامی اش به ما یورش آورد. اسرائیلی ها می دانستند که وضعیت کلی به نفع آن ها است. آن ها چیزی برای ترسیدن از جهان عرب، قدرت های بین المللی و یا انقلاب فلسطین نداشتند. رژیم های عرب، بعد از «کمپ دیوید»، خود را به طور مؤثری خنثی نموده بودند. در گذشته، انقلاب فلسطین جنگی سراسر آزادی پیش بینی می نمود. به هرحال، تمامی رهبران نظامی ما در ۱۹۸۲، حمله را پیش بینی کرده بودند.
اگرچه من مرد نظامی نیستم و در زندگی ام هرگز از اسلحه استفاده نکرده ام، اما اعتقاد دارم که تحمیل خسارات بیش تر به نیروهای مهاجم اسرائیلی امکان پذیر بود. به همین دلیل است که احساس می شود رژیم های عرب و دیگر احزاب، بخشی از یک توطئه برای پاک سازی جنوب لبنان بودند، برای نابود کردن قدرت نظامی فلسطینی و برای تحمیل راه حل «صلح آمیز». این، همان «هویج» بود که ما را دنباله روی راه حل آمریکایی نمود. من معتقدم که ما می توانستیم خرابی های جدی ای را به نیروی نظامی اسرائیل تحمیل کنیم، اما اردوگاه ها رهبری نداشتند. مردم اردوگاه ها چه گونه می توانستند با ماشین نظامی اسرائیل و بمباران هرروزه از زمین، هوا و دریا مقابله کنند؟
علاوه بر این وضعیت، در اردوگاه ها، خانه هایی ضعیف از حلبی و گل ساخته شده بود. نیروهای اسرائیلی آنان را مانند میدان فوتبال، پهن کردند. با این حال، حتی در حالی که نیروهای اسرائیلی تهاجم خود را تا حد بیروت و لبة کوه «صوفر» ادامه دادند، مقاومت در داخل اردوگاه به خود اجازة خفیف شدن نداد، این را هم پرسنل نظامی اسرائیل و هم من، شخصاً، می توانیم شهادت بدهیم.
من و خانواده ام همراه با تمام مردم سعیده به عنوان زندانی گرفته شدیم و چهار یا پنج روز را در ساحل سپری کردیم. پس از اشغال، نگرانی اول من رسیدن به اردوگاه برای دانستن وضعیت مقاومت و رهبران آن بود. پسرم را با خود برده بودم. او در آن زمان پانزده ساله بود. ما در روز سفر می کردیم. اجساد قربانیان هنوز در خیابان ها بود. لاشة سوختة تانک اسرائیلی هنوز در ورودی اردوگاه باقی مانده بود، اسرائیلی ها هنور آن را نبرده بودند. با پی گیری های وضعیت مقاومت، فهمیدم که گروهی از جوانان تشکیل شده که بیش از چهل یا پنجاه نفر نمی شوند. ارتش اسرائیل اردوگاه را سوزانده بود؛ در حالی که هنوز زنان و کودکان در داخل سرپناه خود بودند. موشک اسرائیلی در میان اردوگاه، نفوذ عمیقی کرده بود و جان صدها تن از کودکان را در اردوگاه سعیده گرفته بود. مردان جوان در گروه مقاومت به طور خودجوش با یک دیگر سوگند خورده بودند که تا پیش از هرگونه تسلیم، کشته شوند و در واقع، اسرائیلی ها هرگز یکی از آن ها را اسیر نگرفتند. نیروهای اسرائیلی در روز روشن حمله می کنند، مقاومت در شب، ضربه خواهد زد؛ این همان چیزی است که در العین الهلوا اتفاق افتاد؛ آن چه که من، خودم دید. اما من می دانم که اشکال دیگری از مقاومت در اردوگاه های «صور، البرج، الشمل، البعث و الرشیدی» نیز وجود دارد.
مردم در خیابان ها و پناهگاه ها خدا را دعا می کنند تا خداوند رژیم ها و رهبرانشان را لعنت کند. هیچ کدام از آن ها تبرئه نیستند. آن ها احساس کرده اند که هیچ کس جز خدا به آن ها برای تحمل سرنوشتشان کمک نخواهد کرد. مردم جنوب لبنان؛ از جمله توده های فلسطینی بی بضاعت ما، مردمی هستند که جنگیدند و سلاح به دست گرفتند. در تعهد به آن مردم بزرگ که به ما بیش از هر گروه دیگری [نیرو] بخشیدند و تخریب خانه های خود را تحمل نمودند، من باید در این جا ثبت کنم که مبارزان مقاومت جنبش ملی لبنان به روح مقاومت در حد افسانه ای، جسم بخشیده اند. در نظر من، رسانه های عرب، انصاف و عدالت را دربارة آن ها رعایت نکردند. همان طور که خانواده های پراکنده در میان آوار در العین الهلوا بودند، اسرائیلی ها تمام مردان جوان را جمع کردند (به عنوان مثال، من خودم چهار یا پنج بار تحت فرآیند غربال گری قرار گرفتم). اسرائیلی ها تعداد زیادی از آن ها را دستگیر کردند و به اردوگاه زندان «انصار» انتقال دادند. این زمانی است که زنان شروع به ایفای نقشی فعال کردند. من فکر می کنم این برای هر هنرمندی غیر ممکن باشد که آن شرایط را منتقل کند. بلافاصله، در حالی که اجساد هنوز در خیابان ها ریخته شده بودند، زنان به خانه های خود بازگشتند و در کنار کودکان خود به منظور تهیة سرپناهی برای کودکانشان، به بازسازی خانه های خود پرداختند؛ با هر چیزی که از چوب و سنگ می یافتند. آن ها مانند مورچه هایی برای بازسازی پناهگاه خود که ویران شده بود، کار می کردند.
یکی از دلایلی که اسرائیلی ها و مقامات لبنان در اردوگاه ها ضربه خوردند، به خاطر این بود که به راستی اردوگاه ها زمین پرورش دهندة انقلاب است. زمانی که مردان در زندان اردوگاه ها بازداشت شده اند و یا از گشت های اسرائیل پنهان می شوند، زنان و کودکان، العین الهلوا را بازسازی می کنند. من خودم دیدم که چه گونه سربازان اسرائیلی از کودکان، هراس داشتند. کودک ده یا یازده ساله صلاحیت آموزش دیدن برای حمل و استفاده از آر پی جی را داشت. وضعیت به اندازة کافی ساده بود. تانک های اسرائیل در برابر آن ها بود و سلاح در دست آن ها. اسرائیلی ها از این که وارد اردوگاه شوند، ترس داشتند و اگر وارد می شدند، تنها در روشنایی روز وارد می شدند.
وقتی که من یک سال پیش لبنان را ترک کردم، العین الهلوا ترمیم شده بود. دیوارهایی که ویران شده بودند، بازسازی شده بودند و یک بار دیگر حامل شعارهای «زنده باد انقلاب فلسطین» و «شکوه برای شهدا» بود. این شاهکار زیر نظر فرد خاصی به وجود نیامده بود، این خود به خود رخ داده بود، در یک نوع هم آهنگی دسته جمعی. این باید غرور و حس کرامت مردم باشد که آن ها را مجبور به ایستادگی می کند. در غیر این صورت، در آن چنان شرایطی، ناامیدی، بسیاری را به ترجیح دادن مرگ سوق می دهد. اسرائیلی ها ما را به این حالت روانی درآوردند؛ حالتی که ما باید بر ترسمان غلبه می کردیم. دیگر خط تقسیم کنندة زندگی و مرگ، محو شده بود .
دختر جوان تر ما، «جودی»، در طول یک بمباران تصادفی اردوگاه گروه «سعد حداد»، آسیب دید. این اتفاق در سال ۱۹۸۱ رخ داد؛ یک سال پیش از تهاجم اسرائیل. با صدای جیغ های او، من از خواب بیدار شدم. من فریادزنان او را به بیمارستانی (که او را عمل کرد) بردم، او هنوز به خاطر زخم هایش تحت درمان است. این تراژدی پیش از آن فاجعه که دیگران را مصیبت زده کرد، کم رنگ شد. خانواده هایی وجود داشتند که پنج یا شش نفر از کودکانشان را از دست داده بودند، خانه ها از زندگی تهی شده بودند.
من همواره به علت ناتوانی خودم در حمایت از مردم، رنجیده بودم. چه گونه نقاشی هایم از آن ها دفاع می کردند؟ من آرزو داشتم که بتوانم زندگی حتی یک کودک را نجات دهم.
تهاجم اسرائیل چنان وحشیانه بود که بسیاری، آن را از حواس خود بیرون گذاشتند [فراموش کردند]. یک روز، در راه منزل، مردی را دیدم که برهنه در اطراف قدم می زد. مردم مبهوت به او نگاه می کردند. به همسرم «ویدا» هشدار دادم و از او درخواست کردم که برود و برایم یک پیراهن و شلوار بیاورد. آن مرد بزرگ تر از من بود؛ بنابراین رفتم و یکی از تی شرت های بزرگ تر خودم و یک شلوار از یکی از همسایه ها را آوردم و به او پوشاندم.
من چند سؤال از او پرسیدم، اما او ساکت باقی ماند. پس از کمی پرس وجو، فهمیدم که از سعیده است. پس از چند روز بمباران بی امان، مجبور شده بود که خانه اش به خاطر پیدا کردن مقداری نان یا هر نوع غذا برای فرزندانش، ترک کند. او امیدوار بود که بتواند مغازة بازی پیدا کند؛ زیرا بسیاری از خیابان های قدیمی سعیده پوشانده شده بود و افراد می توانستند در امنیتی نسبی در آن جا راه بروند. تلاش او بیهوده بودن را اثبات کرده بود. هیچ فروشگاه بازی وجود نداشت. وقتی او به خانه برگردد، متوجه می شود که خانه اش نابود شده است و همسر و هفت یا هشت بچه اش را کشته است.
وقتی اسرائیلی ها ما را به ساحل بردند، ما از مقابل آن خانه گذر کردیم. من متوجه نشانه های کوچک نوشته شده بر روی زغال چوب شدم: «مراقبت کنید! در این جا خانواده قرار گرفته است.»
آن مرد خودش آن نوشته را نوشته بود؛ چراکه هنوز اجساد، زیر آوار دفن شده بودند.
پی نوشت ها:
(۱) Asahi
(۲) Sidon