«مصاحبه های زیادی با من انجام شده. می آیند و می گویند که آقای درم بخش، چطور شد که کاریکاتوریست شدید؟ چطور شد که رفتید به سمت روزنامه ها و مجله ها؟ چطور شد که ...؟ خب، این را من به ده ها مجله، ده ها بار جواب داده ام و واقعیتش این است که خودم هم نمی دانم که درباره چه و راجع به چه چیزی باید صحبت کنم.» این را می گوید و لبخند مختصرش در سکوت کافه دوام نمی آورد. شروع ناامید کننده ای برای من به عنوان مصاحبه کننده است اما حتی در همین جمله هم، طنز پنهان او را می شود جست و جو کرد؛ کامبیز درم بخش در۷۳ سالگی، سرپا، بذله گو، تلخ و البته کاملا هوشیار است. قبل از این که به او در کافه «نشر ثالث» ملحق شوم، یواشکی زیر نظر گرفتمش. سرش روی کاغذهاست و دستش مدام حرکت می کند. هر حرکت، خطی سیاه و باریک و موج دار، روی سفیدی کاغذ به جا می گذارد. دارد پرنده می کشد. فوجی پرنده که به سمت افق در حرکت اند. حرکت او، اما در جهت دیگری است؛ در جهت زمینی شدن. کاراکترهای کاریکاتورهایش دیگر خیلی ایده آل گرا نیستند و به دنبال مفهوم های آن چنانی نمی گردند عصر و روزگار، گردیده و آن ها هم تغییر مرام داده اند. همان کاراکترها که روزی کامبیز درم بخش را معروف و شهره کاریکاتوریست های ایرانی و بین المللی کردند، حالا و در نمایشگاه جدیدش، دوربین به دست، تصویر شده اند تا نشانی باشند از مطایبه اندوهناک راوی شان با جهانی که از دوربین های ریز و درشت، ژست های سلفی و عکس های واجب و غیرضرور و ... انباشته شده. در کنار همین کاریکاتورها، او امسال عکاسی هم کرده و نتیجه اش را در کنار همان کاریکاتورها، به دیوار نمایشگاه کوبیده. تجربه گرایی او را می شود از همین جا دریافت و شاید اگر می گوید نمی داند باید راجع به چه چیزی صحبت کند، اشاره اش به آینده ی حرفه ای خودش است که تصوری از آن ندارد. شاید کاراکترهایش فضانورد بشوند یا مدافعان حقوق محیط زیست و شاید هم دلواپسان این و آن. هر چه که هست او، یک تصویر بی مانند در تاریخ معاصر به جا گذاشته؛ سخت کوشی و تداوم؛ تداومی که مرا وادار کرد در یک صدم ثانیه در جواب آن جمله اش بگویم:
اتفاقا می خواهیم از گذشته حرف بزنیم و حرف های تکراری را مرور کنیم. از امروز بگویید و از آینده. الان چند سالتان هست؟
من، 73 سال
کامبیز درم بخش 73 ساله جهان را می بیند؟
سئوال خوبی بود. من 73 سالم هست ولی هیچ وقت 73 سالگی را احساس نکردم و نمی کنم. همیشه فکر می کنم که من خیلی جوان هستم، خیلی کارها می توانم انجام بدهم و البته از این بابت خیلی خوشحالم! جوان هستم هنوز (می خندد)، نه تنها از لحاظ روحی، بلکه ازنظر فیزیکی، بعضی وقت ها یک پیرمردهایی عصازنان می آیند پیش من و مرا می بوسند و می گویند سلام کامبیز جان، ما با هم همشاگردی بودیم و بعد می بینم با او کاملا متفاوت هستم و حالا نه تنها درون من – که کاملا جوان فکر می کند و جوان کار می کند – بلکه از نظر فیزیکی هم با این که چند بار بیماری های سختی داشتم و مثلا دچار سرطان بودم و مجبور شدم عمل کنم و شیمی درمانی می شوم، جوان ترم از آن هایی که هیچ کدام از این بیماری ها را نداشته اند و زحمت تحملش را نکشیده اند. بعضی ها هم می آیند و می گویند ما از بچگی کارهای شما را می دیدیم. می پرسم مگر شما چند سالتان هست؟ بعد می بینم که از من خیلی بزرگترند، یعنی خاطره ای از اسم من دارند که درآن موقع من حتی متولد هم نشده بودم. یعنی این قدر اسم «کامبیز درم بخش» سابقه دار است که از خودمن پیرتر شده! بالاخره یک جاهایی در خاطره مردم این اسم باقی مانده که باعث می شود بعضی اوقات مثلا یک جوان کوچک و کم سن و سال از من بخواهد کتابی را برای پدربزرگ یا مادربزرگش امضا کنم.
باید اتفاق خوشحال کننده ای برای یک هنرمند باشد.
دقیقا، خیلی خوب است، انرژی می گیرم وقتی می بینم که یک حلقه از افراد با سن ها ومرام های مختلف تشکیل شده و حالا زحمتی را که سال ها کشیده ام زمین نمانده و جواب داده است. این به هنرمند انرژی میدهد. همین الان در نمایشگاهی که دارم و در آن عکس هایم هم به نمایش گذاشته شده، باور کنید از هر سن و سال آمده بودند برای دیدن کارها و حتی بچه های 12 ساله هم آمده بودند به نمایشگاه من و کار خریدند که البته پدر و مادرشان، پولش را دادند! این دفعه رکورد هم شکسته شد و یک بچه هشت ساله با آی پدش آمد داخل نمایشگاه و از تمام عکس های من عکس گرفت. مادرش می گفت عاشق کارهای شماست! فقط هشت سال داشت و دور گالری می چرخید و می گفت از فلان عکس خوشش آمده و من هم توضیح دادم که عکس مناسبی است و آنرا خرید. وقتی که بچه ای با این سن و سال می آید کنار آدم می ایستد و عکس یادگاری می گیرد، طبیعی است که احساس جوانی کنم.
این حس جوانی در آثارتان هم تاثیری دارد؟ می شود آن را لا به لای خطوطی که می کشید، جست و جو کرد؟
معمولا این طور است که آدم هایی به سن و سال من متفاوت از جوان ها فکر می کنند اما من به خاطر همین ارتباط، سعی می کنم همیشه با آن ها حرکت کنم، با آن ها فکر کنم و اشراف پیدا کنم به تمام مسائل فکری شان، اصطلاحاتشان و روابطشان، حالا کم کم می دانم که چه می خواهند و مثلا همین که در «همشهری داستان» طراحی می کنم، نشان از این دارد که مایلم با مخاطب این مجله که عموما جوانان هستند، ارتباط برقرار کنم. جالب است که بگویم سردبیر این مجله می گوید خیلی از مخاطبان ما این نشریه را به خاطر طرح های من می خرند به همین خاطر وقتی که مجله دستشان می رسد، آن را از طرف چپ ورق می زنند تا زودتر به این طرح ها برسند. این ها خیلی ساده به دست نیامده و ثمره ی سال ها کار و کوشش است.
داریم به گذشته بر می گردیم؟
(می خندد) بله انگار. حداقل در این 40 سال گذشته که می گویید، به عنوان کاریکاتوریست فعال مطبوعاتی مشغول به کار بوده ام؛ یعنی در واقع من هر چه دارم از مطبوعات دارم، تا جایی که رسیدم به مرحله ی بازسازی و خلاصه سازی و در واقع عصاره ای از سال ها کار مطبوعاتی که خودش را این گونه نشان می دهد. این ساده شدن و رسیدن به سادگی، کلی زحمت داشته؛ یعنی از اول این طور نبوده و الان این طور نشده و این طور هم نخواهد بود! اگر زنده بمانم، روز به روز ساده تر و خلاصه تر خواهد شد، عین یک شیشه ای که برای الماس شدن، شما هی باید آن را صیقل بدهید و بتراشیدش که در هنر به آن می گویند «کریستالیزه شدن».
پس این تمایل به سادگی می تواند خط سیر کامبیز درم بخش باشد؟
در ادبیات، در شعر و حتی در نقاشی هم همین طور هست؛ پیکاسو در سن 14 سالگی کارهایی می کشیده مانند رامبراند و یا نقاشان بزرگ دیگر، بعد به تدریج که می رود جلو، مرتب کارش ساده تر و ساده تر می شود. خودش می گوید که من کار رامبراند و میکل آنژ و این ها را خیلی سریع یاد گرفتم ولی سال ها طول کشید تا توانستم مانند یک بچه نقاشی بکنم. بچه ها وقتی که نقاشی می کنند ظاهرا خیلی کارهای ساده و خالصی است، چرا که مال خودشان است. استادها افکار آن ها را تغییر نداده اند، نیامده اند بگویند این را بکش و آن را بکش. بعضی وقت ها مادرها بچه هایشان را می آورند پیش من که تو را به خدا به این بچه طراحی یاد بدهید. می گویم خانم بگذارید این بچه خودش آزاد کار بکند. الان ببریدش پیش استاد نقاشی، استاد تنها کاری که می کند این است که یک تنگ شیشه ای یا یک انار می گذارد و می گوید این را بکش و در نهایت آن بچه می شود تکرار همان استاد! خب، آن استاد که خودش هست، پس بگذارید این بچه خودش تجربه بکند و یاد بگیرد.
در مورد شما هم به نظر همین اتفاق افتاده؛ یعنی مسیر خودآموخته ای را طی کرده اید.
از سن هفت، هشت سالگی شروع کردم به کار کردن و به قول امروزی ها «خودآموخته» ولی خودآموخته ای که رفته دنبال چیزهای تازه و یاد گرفته است. اکثر هنرمندان خودآموخته معمولا یک کاری را یاد می گیرند و سال ها آن را ادامه می دهند اما من خودآموخته ای هستم که سال ها پژوهش کردم. مثلا اگر کتابی بود که مربوط به کار من می شد، با خواهش و تمنا می خواستم آن را از آن سر دنیا به من برسانند. تمام جوانی و تمام آن پول هایی را که بابت حقوق به من می دادند، خرج همین چیزها می شد تا با کار همکارانم در خارج آشنا بشوم. فرق من این بود که نمی آمدم به کارهای پیش افتاده اکتفا بکنم و در جا بزنم، دنبال آن رفتم و پژوهش کردم و متوجه شدم که اصلا کاریکاتور آنی نیست که می شناسیم.
این موضوع اتفاقا همیشه مورد مناقشه هم بوده؛ یعنی نظرات مختلفی درباره اش هست. شما درباره محوا و ماهیت کاریکاتور چطور فکر می کنید؟
کاریکاتور در ذهن ایرانی ها، در نهایت به معنی توهین کردن، فحش دادن، ایراد گرفتن و یا حداکثر مسخره کردن و مسخره تصویر کردن چهره آدم هاست ولی من یاد گرفتم که کاریکاتور در واقع یک «عنوان» است؛ درست مثل موسیقی که یک عنوان است. بنابراین کاریکاتور، عنوانی است که هزار سبک مختلف، راه های نشان دادن متفاوت و نوع دارد. کار من هم همین طور است؛ من جنبه های مختلف کاریکاتور را تجربه کردم و تبدیل شدم به یک آدم حرفه ای و حرفه ای بودن به این معنا که همه جور کاری را انجام دادم؛ سال ها در مطبوعات حضور داشتم، آرم کشیدم، ماکت طراحی کردم، خط نوشتم، تصویرگری کردم، نقاشی و کاریکاتور کشیدم و همه این کارها را پشت سر گذاشتم و حالا دیگر به دنبال محتوا هستم. خاطرم هست که یک دوره، پرتره آدم های سیاسی را می کشیدم اما الان دیگر این کار را نمی کنم، چون می بینم در کامپیوتر یک ابزاری هست که هر کسی می تواند کاریکاتور یک نفر را بکشد! حتی به هر پارکی که می روید، می بینید یک نفر نشسته است کاریکاتور آدم ها را می کشد. به همین خاطر بود که رفتم سراغ چیزی که پیام داشته باشد، دنبال محتوا رفتم اما از فرم غافل نبودم و سعی کردم در همین مسیر، فرم های قبلی را بگذارم کنار. برای خودم سبک درست کردم و حالا سبک و خط و شکل کار خودم در واقع یک امضا شده است تا جایی که اگر اسم من هم روی اثر نوشته نشود، در دنیا هم می دانند که این کار کامبیز درم بخش است.
در حوزه هنرهای تجسمی، چقدر امضا توانسته در ارتباط بین شما و مردم نقش مثبت ایفا کرده تا از طریق آن، جامعه را به فکر وادار کنید؟ جامعه هم تا چه حد روی آثار شما اثرگذار بوده است؟
به نظرم امضا تاثیری روی مردم ندارد؛ امضا فقط برای شناسایی است اما به طور کلی حس می کنم که کارهایم خیلی تاثیرگذار بوده، چون همچنان مردم دنبال آن هستند و می خواهند و دوست دارند و از همه گروه ها هم هستند؛ جوان و پیر، طبقات مختلف اجتماعی، به یاد داشته باشید که بخشی ار جامعه، کارها را خوب درک می کنند و با آثار هنری ارتباط خوبی دارند اما بخش عامه چطور؟ برای آن ها چه برنامه ای داریم. سعی من همیشه بر این بوده که هر دو طرف را راضی کنم؛ یعنی برای هر دو نسل و هر دو طبقه. طراحی هایی دارم که عامه مردم با آن ارتباط خوبی برقرار کردند، خصوصا با کارهای مطبوعاتی ام. در این آثار سعی کرده ام که تا جایی به سمت سادگی پیش بروم که همه آن را متوجه شوند. قدیم ها به من خرده می گرفتند که تو چرا موقعی که در مطبوعات قبل از انقلاب فعالیت می کردی، بیشتر فرهنگی بودی و امروز کارهای بازاری هم می کنی. این ها بازاری نیستند، کاری را که مردم دوست دارند و متوجه اش می شوند را نباید «بازاری» خطاب کرد. آن زمان خیلی ناراحت می شدم و فکر می کردم این یک اشکال به شمار می رود اما وقتی رفتم به خارج از کشور و کارشناسان آن جا دیدند که من چندین و چند جور کار می کنم و هم کار مردم پسند را دوست دارم و هم کاری که مورد توجه خواص قرار می گیرد، گفتند که این خودش یک مزیت است که آدم بتواند چند جور نگاه داشته باشد و از طریق آن، هنر را به همه برساند. این کار ساده ای نیست. واقعا محبوبیت عمومی پیدا کردن کار ساده ای نیست. باید طوری باشی که همه تو را بفهمند و هنرت را دوست داشته باشند و آن ها را راضی نگه داری.
در این طول این 73 سال همواره به صورت مدام کار مطبوعاتی کرده اید؟
دقیقا از 14 سالگی کارم در مطبوعات چاپ شده است؛ «اطاعات هفتگی» اولین جایی بود که به صورت مطبوعاتی با آن ها شروع به کار کردم واتفاقا همین اواخر در جشن 90 سالگی روزنامه «اطلاعات» بود که قول دادند آن مجلات را در اختیارم بگذارند که خبر خیلی خوشحال کننده ای بود. خیلی جذاب خواهند بود دیدن اولین طرح هایی که برای «اطلاعات هفتگی» کشیده ام، به خاطر این که می بینید چقدر کار فرق کرده و چقدر پیشرفت داشته ام. البته قبل از این که وارد مطبوعات بشوم، نقاشی می کردم و می فروختم. یعنی این که از این راه پول توجیبی خودم را در می آوردم و چون همیشه بچه هایی که در سن پایین هستند دست دارند که درآمد داشته باشند و یک چیزهایی برای خودشان بخرند، درآمدی که از این راه داشتم، خیلی تشویقم می کرد. یادم است که دوستانم لباس خوب می پوشیدند و کفش خوب می پوشیدند و من هم دوست داشتم همه این ها را داشته باشم. بنابراین آن پول اول خیلی به من ذوق داد، و باعث شد که ساعت شش صبح هر روز، اول بنشینم کاریکاتور بکشم و بعد بروم مشق هایم را بنویسم. بعد هم کاریکاتور را می بردم روزنامه و می گذاشتم روی میز سردبیر و بعد می رفتم مدرسه.
به نظر کار راحتی بوده. امروز وضع کاریکاتور روزنامه ها برعکس است، یعنی آن قدر سخت می گیرند که نمی شود به همین راحتی کاری را چاپ کرد.
ببینید، علاقه من این جوری بود و نکته دیگر این که، آن موقع مثل امروز، این قدر کارها پیچیده نبود و مثلا مدیر مجله «سپید و سیاه» هر وقت کارم را می گرفت، از جیب شلوارش پول نقد در می آورد و پولم را می داد. برای جوانی که دوست دارد خیلی چیزها را بخرد، چنین صحنه ای یک دنیاست که شما بروی کاریکاتورت را بگذاری روی میز و او هم نقدا همان موقع پولش را با تو حساب کند.
الان هم به کاریکاتوریست ها این روند را پیشنهاد می کنید؟ یعنی نگاه شما این است که هنر باید درآمدزایی داشته باشد؟
متاسفانه این موقع با این زمان فرق می کرد. آن روزها تعداد کاریکاتوریست ها در کل ایران پنج، شش نفر بیشتر نبود که از این تعداد، یکی دو نفر کارشان خوب بود از طرف دیگر، مجله هم آن قدر زیاد نبود؛ پس هم عرضه کم بود و هم تقاضا پایین بود. امروز وضع فرق کرده؛ از یک طرف خیل کاریکاتوریست داریم و از یک طرف تعداد بالای مطبوعات و همین مسئله باعث شده که جریان اساسی تغییر کند. در همان دوره تصمیم گرفتم که بروم خارج از کشور 18 سالم بود و وقتی که رفتم، کارم در بزرگترین مطبوعات جهان مورد توجه قرار گرفت و چاپ شد ...
کدام کشورها و کدام مجله ها؟
رفتم آلمان و آن جا روزنامه «زوددویچه سایتونگ» که بزرگترین روزنامه جنوب آلمان هست و همچنان منتشر می شود، کاریکاتورهای مرا چاپ کرد. مجله ای هم بود به نام «کوئیک» که اصلا مشهورترین مجله اون زمان بود متعجب بودند که چطور یک پسر 18 ساله آمده و ایده های جدیدی با خودش آورده. واقعیت این است که من زبان آن ها را بلد نبودم و کاریکاتورهای بدون شرح می کشیدم و این خیلی مورد توجه شان قرار گرفت. یادم است که وقتی می خواستم از ایران بروم، یکسری کاریکاتور و طرح گذاشتم توی چمدانم و با اتوبوس یک هفته در راه بودم تا برسم آلمان. پدرم موقع خداحافظی دو تا قالیچه هم داده بود که «اگر کارت گیر کرد، بفروش»؛ و بعد وقتی که از طرف سردبیری یک مجه استقبال شدم، چند برگ کاریکاتور همراهم بود و همین قالیچه ها که در دفتر شیک مجله پهن شان کردم اما حواسم نبود که این کار زشت است و از ادب به دور، چون می خواستم کارم راه بیافتد اما ملتفت نبودم که برای راه افتادن کارم، هیچ چیز به اندازه همان کاریکاتورها نمی توانست چاره ساز باشد. در نهایت آنها واقعا تحت تاثیر قرار گرفتند و طرح هایم را قبول کردند و 700 مارک نقدا به جایش پول دریافت کردم که خرج اجاره خانه ام شد. دوستم که با من آمده بود و کار ترجمه ام را انجام میداد، همان روز گرفتن اتاق، رفت و برایم قلم و کاغذ خرید و مرا مجبور می کرد که مرتب کاریکاتور بکشم تا خرج زندگی مان بچرخد و بتوانیم غذا بخوریم و زندگی بکنیم. کارها داشت خوب پیش می رفت که متاسفانه بعد از دو سال به خاطر مشکل سربازی، پاسپورتم تمدید نشد و من برگشتم به ایران. ولی این ها حوادثی است که باعث می شود تو آدمی باشی که الان هستی؛ یعنی اگر این حوادث پیش نیاید، آدم ساخته نمی شود. یادم هست که بعضی وقتها هم کارهایم چاپ نمی شد و مجبور بودم در کلیدسازی کار کنم، برای بنایی، آجر بکشم یا گچ درست کنم. در اروپا تازه جنگ تمام شده بود و زمان حضور من مصادف بود با سازندگی های پس از جنگ. به هر حال با همین احوال و با همین چند تا خط، دو سال آن جا زندگی کردیم و لذت بردیم و با همسر آلمانی ام هم آن جا آشنا شدم. هووووف! یک کتاب می شود این خاطره ها ...
از میان خاطراتی که حجمش یک کتاب می شود. کدامشان خوش بود و کدامشان تلخ؟
ببین، یک نفر به من حرف خوبی زد، گفت: روزهایی که در زندگی ات خوش بودی، چند روز بوده است؟ من شمردم و دیدم بیشتر از ده روز نبوده؛ یعنی اصولا اکثر زندگی آدمیزاد در سختی هست و خوش نمی گذراند. روزهای خوشی من تازه شروع شده! تازه دارم ثمره آن همه زحمت را می بینم و مثل این است که یک غذای خوبی را درست کرده اید و یا یک درختی کاشته اید و حالا زمان خوردن آن غذا یا چیدن میوه های آن درخت شده. روزهای خوش من فرا رسیده و این را وقتی می فهمم که پس از آن همه سختی و مرارت، حالا یک بچه هشت ساله می آید و کار مرا در نمایشگاه می خرد. یا مثلا می بینم فلان موزه می آید کتاب مرا آماده کند، یا آثارم را یک ناشر درجه یک فرانسوی چاپ می کند. حالم خوش می شود. ببینید لذت ها این گونه است و این جوری نیست که تو بروی یک لباس خوب بپوشی یا ماشین آخرین مدل بخری. از یک جایی به بعد، لذت ها فرق می کند.
تجربه های تلخ هم داشته اید؟
تلخ ترین آن ها، این هست که به هر حال در زندگی ما یکسری هستند که متاسفانه نه تنها خودشان هیچ کاری بلد نیستند بلکه سعی می کنند دیگران را هم خراب کنند. این موضوع خیلی اذیتم می کند. هیچ وقت از این که پشت سر دیگری حرف بزنم خوشم نیامده اما بعضی از همکاران متاسفانه این طور هستند؛ بدگویی می کنند تا بخل چیزهایی را که ندارند، نبوده اند و نمی توانند باشند را سر دیگری خالی کنند. به نظرم آدم می تواند حتی با دشمنانش هم دوست باشد، اما ... بگذریم. مرتضی ممیز، مطلبی درباره من نوشته که یکی از جمله هایش را خیلی دوست دارم: «کامبیز درم بخش کاری کرده که هم دشمن ها برای او دست می زنند و هم دوستان». این خیلی ارزش دارد که هم دشمن آدم دوستش داشته باشد و هم دوستش، به نظرم این اتفاق نتیجه شخصیت و رفتار خودم است که همیشه با همه مهربان هستم، مردمی ام و در دسترس، آن عزت نفس در عین خاکساری همیشه در ذهنم هست و حواسشم هست که خیلی «منم منم» نکنم تا رابطه ام با آدم ها و دوستانم حفظ شود.
شما در درون خودتان آدم غمگینی هستید؟
خیلی! به خاطر این که اصولا آدم شرقی، غمگین است. آهنگ هایی که گوش می دهد، غمگین است، کتاب هایی که می خواند غمگین است، فیلم هایی که میبیند و دوست دارد غمگین است. البته خیلی راجع به این ماجرا فکر کرده ام که چرا شرقی جماعت تا این اندازه غمگین است. به نظرم غمگین بودن او به این خاطر است که همیشه مورد ظلم قرار گرفته. تاریخ پیش روست و می توان دید که همیشه جنگ و کشتار و جنایت در حق شرقی ها اتفاق افتاده و حتی مثلا در مشروطه هم عکس هایی داریم که آدم هایی که شقه کرده اند، درست عین قصابی. این شقاوت و بی رحمی همیشه درتاریخ شرق وجود داشته و چون انسان شرقی نتوانسته حق خودش را بگیرد، پا به وادی غم گذاشته است. شما ببینید که حق التالیف فردوسی را وقتی می دهند که جنازه اش دارد از خانه بیرون می رود. اتفاقی از این دردناک تر؟
منتها امروز هم وضع به همین منوال است. با این که در فرم تغییر کرده و شکل عوض کرده. هنوز هم حق آدم ها خورده می شود و خیلی ها نمی توانند حرفشان را بزنند. داستان ها اجازه چاپ پیدا نمی کند، فیلم ها اجازه اکران نمی یابند... البته خوب است که این ها ساخته بشود، چون به هر حال روزی این ها نشان داده خواهد شد.
البته هنر شما به نوعی ایستادن در برابر همین شقاوت هاست. شاید این جا تنها جایی باشد که آدم شقاوت ها و تلخی ها را می بیند، اما لبخند می زند.
خودم می گویم که کاریکاتور، مسکن است و یک آرامش موقتی به شما می دهد اما چاره ساز نیست، فقط راهگشاست و راه را نشان می دهد. این را هم بارها گفته ام که یک منتقد، یک پزشک اجتماعی است؛ یعنی می گردد و دردها را پیدا می کند. پس منتقد، دشمن یا مخالف نیست، بلکه وقتی می بیند مردمش ناراحت هستند، سعی می کند به آن ها یک حس خوب بدهد و آرامشان کند. خیلی ها می گویند که کارهای آخرم، مثل یک شعر می ماند و این موضوع را بارها در فرانسه به من گفته اند و حتی یکی ازمجلات فرانسوی نوشته بود که آدم وقتی جلوی این طرح ها می ایستد، نمی داند جلوی شعر ایستاده یا جلوی یک طرح نقاشی، چون آرامش بخش است؛ آرامشی که قابل بیان نیست.
شاید به همین خاطر است که کلکسیونی از نشان های افتخار دارید؟
این قدر نشان دریافت کرده ام که تعدادشان از دستم بیرون رفته. آخرین آن ها همان نشان شوالیه فرانسه بود که به افرادی می دهند که در کار فرهنگ و هنر دنیا هستند و پایینش را وزیر فرهنگ و هنر فرانسه امضا کرده. مراسمی برای آن برگزار شد ودیپلم و مدال آن را به من اهدا کردند اما بعدش مشکلات زیادی پیش آمد و بعضی ها نوشتند که چرا این مدال را گرفته ای و کلی اذیت شدم ...
سرانجام آن مدال چه شد؟
بردم خانه و گذاشتم توی کشو لای جوراب ها و لباسهایم. (می خندد) اگر چه حواشی اش به خاطر مسایل سیاسی بود اما حسادت های حرفه ای هم بی تاثیر نبود؛ رفتند، جریان راه انداختند که البته دیگر برایم مهم نیست، چون قبل از آن هم من خیلی مدال گرفته بودم و بسیاری از کارهایم در موزه ها و حتی موزه هنرهای معاصر ایران که یک موزه جهانی است، نگه داری می شود. در موزه هنرهای معاصر ایران نزدیک به 40 تا کاردارم. در کتابخانه اسناد ملی، 60 اثر و در موزه ماه هنر نو بیش از 100 اثر، کاریکاتوریستی نیست که به این مراحل رسیده باشد و این ها را من می دانم که دلیل اصلی رسیدنم همین است که حتی وقتی منتظر شما هستم برای مصاحبه، دستم از طراحی باز نمی ماند.
فکر می کنید کدام طرح شما هیچ وقت از ذهن مردم پاک نخواهد شد؟
سوال سختی است. ببینید، هر انسانی یک کار خاصی را دوست دارد و نمی شود جمع بندی کرد. حتی به طور کلی هم نمی شود گفت، مثلا می توانید بگویید از میان این همه فیلمساز و بازیگر و فیلم سینمایی، کدام را بیشتر دوست دارید؟ در حوزه جهان هم نمی شود به این سئوال پاسخ داد، چون فکر می کنم هنوز بسیاری از مردم دنیا، از ظرفیت های هنری ایران بی اطلاع هستند؛ یعنی همان طور که ما از خیل عظیم هنرمندان و نویسندگان کشورمان بی اطلاعیم، آن ها هم هنرمندان ما را نمی شناسند این ناشناخته بودن بر می گردد به مسئله زبان. یعنی اگر زبان انگلیسی یا فرانسه داشتیم، خیلی زودتر در جهان شناخته می شدیم.
به همین دلیل است که ما در حوزه هنرهای تجسمی، در جهان موفق تریم، چون این هنر تا حدود زیادی از قید زبان آزاد است و هنرمند می تواند اثرش را برای مخاطب جهانی بکشد.
البته این را بگویم که فارسی یک زبان درجه یک و عالی است، ولی وقتی که اکثر مردم دنیا آن را متوجه نمی شوند، باید به ترجمه دل سپرد که آن هم بی اشکال نیست. ما میلیون ها مطلب و اثر ترجمه شده از دنیا داریم و بچه های ما، معروف ترین هنرمندان جهان را می شناسند اما نه بچه های آن ها و نه خودشان، کمتر هنرمندان ایرانی را می شناسند.
شما تا به حال سعی کرده اید از کار خودتان به عنوان ترجمه فرهنگ ایران برای آن طرف استفاده بکنید؟ یک ترجمه تصویری؟
این اصلا هدف من است، چرا که وقتی اتفاقی در دنیا می افتد، دیگر فقط متعلق به مملکت ما نیست و اینترنت و رسانه های جمعی، خیلی زود آن را به تمام مردم دنیا مخابره می کننتد. پس وقتی که من چیزی را طراحی می کنم. در حال طراحی آن برای کل دنیا هستم و این همان ایده دهکده جهانی بود که دارد یواش یواش به وجود می آید؛ آن هم از طریق هنرهای تجسمی که نیازی به زبان و ترجمه ندارد.
اتفاقا ما امروز بیشتر مسائل جهان را از طریق همین هنرهای تجسمی می بینیم و درک می کنیم. شما چطور؟ جهان امروز را چطور می بینید؟ فکر می کنید از آن سبعیت و خشونتش کاسته شده؟
متاسفانه خیر، این خشونت روز به روز هم بیشتر شده است. من فکر می کنم که مشکل جهان امروز ما اقتصادی است نه سیاسی. جمعیت جهان رو به افزایش گذاشته و مواد غذایی کمیاب شده. از آن طرف جنگ بزرگی هم در نگرفته و سطح بهداشت آن قدر بالا رفته که میزان مرگ و میر کم شده است. در خشونت های اخیرمی شود رشته این افزایش جمعیت، تنگی جهان و کمبود منابع زندگی را دید. جهان امروز در آرامش نیست و بهترین نمونه اش هم همین موضوع بحران مهاجران که یک فریاد جهانی است تا قدرت های بزرگ صدای مردم را بشنوند که هوار می کشند: «ما داریم از گشنگی می میریم! پول نداریم! غذا نداریم! کجا برویم که بتوانیم آرامش و امنیت داشته باشیم؟»
وقتی که در آلمان پس از جنگ بودید، همین ها را در نوجوانی تجربه کردید؟ همین فریادهای مردم جنگ زده را؟
بله، ولی به این شدت نبود. آن موضوع بر می گردد به 37 سال پیش، اما امروز خیلی حاد شده، به طوری که فکر کردن درباره اش دشوار شده است. ببینید، همه آن هایی که امروز معترض وضع موجود و مخصوصا معترض اروپا و آمریکا هستند، از سرزمین هایی آمده اند که روزی توسط همین غربی ها مصادره شده بود. آن ها رفته اند و درس خوانده اند و حالا با یک علامت سئوال بزرگ روبه روی غرب ایستاده اند که «چرا؟»، «چرا این قدر ما را سرکیسه کردید؟» «چرا نعمت های ما را بردید و ذخائر زیرزمینی ما را خالی کردید؟»
به عنوان یک هنرمند فکر می کنید که تا به حال در برابر اتفاق مهم جهانی واکنش خوبی نشان داده اید؟
اگر امروز موضوع مهاجران به یک بحران جهانی بدل شده. 30 سال پیش من و یک عده کاریکاتوریست جهانی نشستیم و کتابی درآوردیم به اسم «مهاجرت» که همین حالا هم در اینترنت قابل دسترسی است. آن زمان سعی کردیم با طرح هایمان از مشکلات مهاجران و پناهندگان و اصولا مسئله غربت حرف بزنیم. به همین خاطر فکر می کنم که هنرمند باید همیشه یک قدم جلوتر از جامعه باشد و مشکلات را پیش از بروز، تشخیص دهد و نسبت به آن واکنش داشته باشد.
پیش بینی شما در آن کتاب درباره موضوعات مهاجرت امروز عینیت یافته؟
تمام این مدت اتفاق افتاده بود اما کسی به آن توجهی نکرد. حالا منفجر شده و مثل یک دیگ در حال انفجار است. آن زمان که کتاب «مهاجرت» منتشر شد، سعی کردیم با استفاده از همین کتاب برای بعضی ها ویزا بگیریم یا پناهندگی شان را درست کنیم. خاطرم هست که خیلی هایشان بعدها برایمان نامه نوشتند، کارت پستال فرستادند و تشکر کردند. این موضوع تازه ای نیست، هنرمند کسی است که باید از قبل نسبت به آینده فکر و ایده داشته باشد.
ایده این نمایشگاه آخر چه بود؟
نمایشگاه من عنوانش هست «لطفا لبخند بزنید». شما وقتی که می روید عکاسی، همیشه عکاس به شما همین جمله را می گوید. این چیزی است که از زمان بچگی از عکاس ها می شنیدم و برای نام نمایشگاهم انتخابش کردم، چون همه ی طرح های نمایشگاه راجع به عکاسی، ابزارهای عکاسی، آتلیه عکاسی و حتی عکاسی با موبایل است که این روزها همه گیر شده. متاسفانه فقط 30 تا از این تابلوها را توانستیم در گالری آویزان کنیم. نه جا برای آثار بیشتری بود و نه امکانات. بخشی از این نمایشگاه هم اختصاص دارد به عکس هایم. عید امسال برای اولین بار عکاسی کردم، آن هم به مدت خیلی کوتاه.
یعنی تا الان سابقه عکاسی نداشتید؟
اصلا، اما به هر حال من تصویری می بینم، تصویری فکر می کنم و در مواجهه با دنیا احساسات و اندیشه هایی دارم که فکر کردم خوب است این بار از دریچه دوربین به آن ها بپردازم. عکس هایی که در این نمایشگاه حضور دارند، فقط مربوط به کمپوزیسیون و فرم می شنوند ودر واقع شبیه به نقاشی هستند. سری دیگری هم در راه است که ان شاالله اگر عمری باشد، در نمایشگاه بعدی به آن می پردازم.
آن کاراکتر اصلی کاریکاتورهای شما در نمایشگاه امسال، غمگین تر نشده است؟
غمگین غمگین هم نیست و بعضی اوقات خوشحال هم می شود، منتها اکثرا غمگین است. همان طور که قبلا هم گفتم، سمبل و نماد یک انسان جهان سومی است و طبعا غمگین است. یک هیکل انسانی است که همیشه درحالت تفکر و افسردگی و فکر کردن و غصه خوردن، روزگار می گذارند و در واقع خود من است. هر کسی مرا می بیند، فکر می کند به خاطر کاریکاتوریست بودنم باید همه اش جک بگویم و بخندم و شاد باشم، در حالی که در زندگی آدم، مسائل زیادی وجود دارد که باعث افسردگی و غمگینی می شود. اتفاقا این را هم بگویم که این اواخر سعی کرده ام مردم را شاد کنم، چون هر چه نگاه می کنم، مردم خودشان به اندازه کافی غمگین هستند.
بزرگترین پیامی که این کاراکتر در طول آثار شما برای مردم داشته چه بوده است؟
من برای کارم مرز نمی گذارم و ذهنم راجع به همه چیز فکر و ایده دارد. به نظرم زندگی نمی تواند فقط خوشحالی یا غم باشد و باید بر اساس مقاطع مختلف، ترکیبی از این احساس ها را در آدم جست و جو کرد. بنابراین هنرمند هم باید در حال جست و جوی همه این احساس ها باشد نه فقط بخشی از آن.
آن نگاه منتقد شما به جامعه ایرانی بیشتر کدام صفت ایرانی ها را هدف قرار داده است؟
مهم ترین صفت از نظر من، عدالت خواهی و جست و جوی حق و حقیقت است. در طول سال ها، صدای اعتراض ایرانی ها برای گرفتن حق شان شنیده شده و به نظرم یکی از کارهایی که کاریکاتور از طریق آن شناخته می شود، همین عدالت خواهی است. حتی در تاریخ هنر کاریکاتور هم این موضوع را می بینیم. وقتی که آمدند و به «ماری آنتوانت» اعتراض کردند که مردم نان ندارند، او هم در جوابشان گفت که اگر نان ندارند، کیک بخورند. داستان طنز اجتماعی و کاریکاتور هم به نوعی شروع شد. در همین ماجرای ساده هم، فریاد عدالت خواهی شنیده می شود و نشان میدهد که طبقه مرفه و اشرافی جامعه مشکلات مردم را نمی بینند.
در بین آدم هایی که زنده هستند و یا مرده اند، کسی هست که به شکل یک چهره تاثیرگذار در زندگی خودتان به آن فکر کرده باشید و یا الگوی شما باشد و یا سعی کرده باشید یک دوره ای شبیه به آن باشید؟
به هر حال چون سئوال مربوط می شود به کار منه و خصوصی نیست، می توانم کاریکاتوریست رومانی اصل که سال ها در نیویورک زندگی و کار کرد را نام ببرم که سمبل و ایده آل همه کاریکاتوریست های جهان هست. «استاین برگ» کسی بود که کاریکاتور را از آن حالت کلاسیک به حالت مدرن امروز بدل کرد و آن چه که در دنیای امروز کاریکاتور شاهد آن هستیم، بیشتر محصول تاثیر همین آدم است.